۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

فرهنگ شرم(2) پردهً سوراخ دار


بعقیده بسیاری از روانکاوان غربی، متدهای رایج روان درمانی مناسب با مشکلات شرقی ها نبوده و افکت لازمه را ندارند.

مهمترین دلیل این موضوع را هم حضور بسیار قوی شرم در فرهنگ مشرق زمین می دانند.
شرمی که مانع از برقراری یک رابطهً مستقیم بین بیمار و روانکاو می شود.

در واقع روانکاو در پشت پردهً شرم ِ بیمار خود می ماند و راه به اندرون او پیدا نمی کند.

بعضی از روانکاوان از این هم فراتر رفته و مدعی هستند که این فرهنگ شرم مانع از برقراری یک رابطه مستقیم حتی بین بیمار با اندرون خود هم می شود. فرهنگ شرم دور بیمار دایره ای می کشد که شخص در داخل آن محصور مانده و سعی می کند که خود را در درون آن معنی می کند. کار به جایی می رسد که او دیگر حتی قادر به شناخت خود، نیازها و احساساتش هم نیست. در واقع فرهنگ شرم بمثابه پرده ای ضخیم بیمار را از خودش جدا می سازد.


سلمان رشدی در قسمتی از کتاب بچه های نبمه شب، قدرت وتاثیر فرهنگ شرم را به استعاره و با استفاده از سنت به بهترین شکل ممکن بیان می کند.
با هم خلاصه ای از آن قسمت را مرور می کنیم:

قهرمان کتاب (که دکتر است) وقتی برای عیادت دختر شخص ثروتمندی ( که بعدا با او ازدواج می کند) می رود، با پدری مقید روبرو شده که بهیچوجه حاضر نیست دخترش توسط نامحرمی دیده و معاینه شود.

چاره را در آن می بینند که دختر در پشت پرده ای با یک سوراخ(که من آن را فرهنگ شرم می دانم) قرار گیرد و فقط قسمت مریض بدنش را به دکتر نشان دهد.

در طول زمان این دختر هر بار دچار ناراحتی و بیماری در قسمت های مختلفی از بدن خود می شود که دکتر می بایست آن قسمت ها را از سوراخ پرده رویت و درمانی برای آن بیابد.

کم کم قهرمان داستان متوجه می شود که عاشق این دختر پشت پرده شده، مدام به او فکر می کند و در ذهنش تکه های دیده شده ً دختر از سوراخ پرده را مانند تیکه های پازل به هم می چسباند.

سرانجام با هزار دردسر با او ازدواج می کند، اما اندکی بعد متوجه می شود که عاشق این دختر نبوده و علاقه ای هم به او ندارد، در واقع او عاشق سوراخ پرده ای شده بود که با هر بار اندکی از کل را نشان دادن، او و احساسات او را رهبری کرده بود.

کمی بعدتر در می یابد این ترفندی بوده که پدر دختر آگاهانه برای شوهر دادن دختر خود طرح کرده بوده است.

(ادامه دارد)






۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

فرهنگ شرم(1) عقاید مدرن، واکنش سنتی





سال دومی بود که به هلند آمده بودم، با دختری ( هلندی 20 ساله) دوست بودم، (دوست دختر من نبود، دوست بود و بسیار هم صمیمی).


بعد از چند جلسه برخورد و گفتگو بدلیل پشتوانه تئوریک قویتر من و گستردگی اطلاعات ام به نسبت او، بنوعی تحت تاثیر قرار گرفته و به عقاید و نظرات من اهمیت می داد.(قبلا هم نوشته ام بسیاری از بچه های شرقی(بخصوص ایرانی ها) از لحاظ تئوریک و اطلاعات از غربی ها بالاتر و یا هم طراز هستند، در عرصه ِ عمل است که ما کم آورده و قادر به استفاده از پشتوانه تئوریک خود و وارد کردن آن در زندگی اجتماعی و یکی شدن با روح آنها نیستیم).


یکبار که با هم شام می خوردیم در بین صحبت بدون مقدمه گفت: از 10 سالگی مورد سواستفاده جنسی پدرم قرار گرفتم، یک سالی هم ادامه داشت تا مادرم موضوع را فهمیده از او جدا شده و مرا نجات داد، از آن زمان دیگر هیچ وقت پدرم را ندیدم.


بهت ام زد احساس بسیار بدی بهم دست داد، چرا داره اینو می گه؟ یعنی چی که همچین اتفاقی رو اینطور بدون شرم بیان می کنه. عریانی کلمات بشدت تو ذوق می زد، تا بحال هیچ کس را ندیده بودم که اینطور وقیحانه از پنهانی ترین اسرار زندگیش صحبت کنه.


چرا اینو داری به من می گی؟ بهتره فراموش کنی و یا اگر نمی توانی لااقل موضوع را مسکوت بگذار. صحبت راجع به این مسایل به نظرت زننده و خجالت آور نیست؟


گفت: هیچ دلیلی برای سکوت ندارم، از چی باید خجالت بکشم؟ مگر من مقصر و مجرم این اتفاق بوده ام؟


نه ولی با گفتش چی رو می خواهی بدست بیاوری؟ اینکه بگی پدرت از تو سواستفاده جنسی کرده فقط باعث تغییر نگاه دیگران نسبت به تو و ایجاد حس ترحم خواهد شد، دنبال ترحم می گردی که اینو می گی؟


گفت: چرا من باید دنبال ترحم بگردم؟ پدرم باید دنبال ترحم بگرده که این کار رو با من کرده، من تقصیری نداشته ام، این حق منه بلایی که سرم آمده رو با صدای بلند اعلام کنم. مگر تو اگر قربانی دزدی بشی از گفتش خجالت می کشی؟


این داستان با دزدی فرق داره، (گر چه که من اون رو هم هوار نمی کشم) اینو نمی توانی که با دزدی مقایسه کنی، در دزدی از مال تو چیزی گرفته می شود، ولی در اینجا از تو، جسم تو سواستفاده شده است، چطور بگم بهرحال پدرت برای مدتها با تو بوده، اصلا فکر به این موضوع خودش شرم آوره، ولی فکر به دزدی و صحبت از اون که شرم آور نیست. چرا سعی نمی کنی مثل یک لکه سیاه در زندگیت(که شاید هر کسی داشته باشه) روشو بپوشونی. اتفاقی نباید می افتاده، ولی متاسفانه افتاده، بدترین کار اینه که هی تکرارش کنی، اینجا که دادگاه نیست، مردم هم که قاضی نیستند، اصلا دلیلی ندارد که موضوع خصوصی زندگیت را فاش کنی....


بعد از ساعتی، پریشان و عصبی در حالی که سیگار پشت سیگار روشن می کرد گفت: بعد از سالها کابوس، انزوا و زندگی در تاریکی و ترس، بالاخره با کلی روان کاوی و شرکت در جلسات درمانی گروهی توانستم بر ضعف و احساس حقارت خودم غلبه کرده و با خودم و گذشته ام روبرو بشوم.


پذیرفتم که فرقی بین یک قربانی تجاوز و سواستفاده جنسی شده با یک دزد زده، دچار سانحه آتش سوزی شده و یا نجات یافته از یک تصادف شدید نیست.


یاد گرفتم که سکوت درمان هیچ دردی نیست و به فراموشی نمی انجامد، بی راهه ای است برای ادامه زندگی در ترس، انزوا و ضعف شخصیتی. یا باید با واقعیت(هر چند تلخ) روبرو بشی و یا تا آخر عمر بزدلانه از آن بگریزی.

باور کردم که با عریان گفتن ماجراست که در عمل خواهی پذیرفت تو نجات یافته از یک سانحه وخیم هستی، سانحه ای بسیار بزرگ ولی نه به عظمت روح تو،


یاد گرفتم که قوی تر از سانحه، با غرور فریاد کنم، این منم، ایستاده با اعتماد بنفس کامل، نگاه کن این ماجرا هیچ لکه سیاهی نتوانسته بر روح من ایجاد کند... ولی حالا انگار برگشته ام به دوران قبل از تراپی، به کابوس های شبانه و عدم اعتماد بنفس، تو تمام آموخته های مرا در این باره بشدت متزلزل کردی...

اکنون چند سالی از این ماجرا گذشته است، اگر روزی این دوست خوب راببینم می دانم که یک معذرت خواهی گنده به او بدهکارم و اعتراف به اینکه با همه ادعایم واکنش آن روز من بشدت تحت تاثیر فرهنگ شرمی بود که درعقایدم بشدت ناقد آن بودم ولی ریشه هایش عمیق تر از آن بود که در مرحله عمل بتوانم بیرون از مرزهایش رفتار کنم.






۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

مجازات به سبک طالبان


-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
یکی از همکارانم این عکس چاپ شده در روزنامه را به ما نشان داده و می گوید: باورتون می شه که هنوز هم از این گونه مجازات ها در جهان انجام می شه؟

نگاه کن، اگر این ساعت و بی سیم و چند تا بلوز کاموائی را از این عکس برداری، می شه بگی مال 500 سال قبل است، بی رحم ها بچه ها را هم آورده اند تماشا.

بعد رو به من کرده و می پرسد: از این جور مجازات ها در آنطرف ها زیاد هست؟

با عصبانیت می گم: مگه کوری، نمی بینی که مربوط به افغانستان است، نوشته که طرفداران طالبان هستند، تا طالبان بسر قدرت بودند از این کارا زیاد کرده اند، ظاهرا هنوز هم در مناطق تحت سلطه و تاثیر طالبان این جور مجازات ها انجام می شه.

گفت: ببخشید منظور خاصی نداشتم، گفتم خوب حتما تو بهتر راجع به این موضوع می دانی.

بعد اضافه کرد: وحشتناکه، خوشحالم که سربازان ما هم برای کمک به نابودی این گونه وحشی گری ها و طالبان رفته اند.
آخه اینها که هنوز هم بعد از قرنها از این گونه مجازات های غیرانسانی استفاده می کنند، تا بحال یک تحقیق کرده اند که ببینید نتیجه این گونه مجازات ها چه بوده؟ آیا به کمتر شدن جرم کمک کرده و اینکه خود این رفتار ها چقدر باعث ایجاد خشنونت در جامعه شده است؟


با خنده ای تمسخر آمیز گفتم: حالت خوبه؟ عزیز من، مشکل این است که این بدبخت ها حتی سواد هم ندارند چه برسد به اینکه بروند سراغ کار تحقیقاتی و آماربرداری از عملکرد این مجازات ها و بازتاب آن در جامعه.

فکر می کنی که این مردم اگر تحصیلات داشتند، مدرسه و دانشگاه داشتند، اگر علم می آموختند باز هم این گونه رفتار می کردند؟

در ادامه هم بعد از تائید نظرات من توسط دیگر همکاران بحث رفت روی مدرسه سازی و کمک های هلند در این کار و اینکه نسل بعد که تحصیل کرده مدارس علمی هستند حتما دیگر زیر بار این گونه قوانین و رفتارها نخواهند رفت و...


ربع ساعتی از صحبت گذشته بود که دوباره نگاهی به تصویر انداختم،

وایستا ببینم،
چقدر این صحنه آشناست؟
بذار یک کم عکس رو رتوش کنم،
اگر یک نیمکت زیر متهم بگذارم،
آنوقت لباس تماشاچیان رو هم به روز کنم،
برای ترسناک تر کردن ماجرا پیراهن متهم رو هم از تنش بیرون بیارم،
ضربه ها رو هم محکم تر بزنم،
ای وای، این صحنه که جزئی از زندگی روزمره ماست.





پس چرا من اینطور بهم برخورده بود؟

عجب تئوری احمقانه ای از مدرسه سازی و فقدان تحصیلات به خورد اینها دادم.
با چه عقلی این کارها را گردن بی سوادی مردم و علاج اش را مدرسه سازی دانستم؟

با چه رویی مردمی که این گونه مجازات می کنند و به تماشای مجازات ازدحام می کنند را مشتی بدبخت عقب مانده نامیده بودم؟
عجب گندی زدم این دفعه، امیدوارم که هیچیک از همکارانم چیزی از این تئوری احمقانه من یادش نمانده باشد.




۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

هنرمندان تبلیغات کار


یکی از سرگرمی های من تماشای خلاقیت هایی است که شرکت های تبلیغاتی برای جلب توجه بیشتر بینندگان به کار می برند.

طراحی و ساخت تبلیغات خود امروزه تبدیل به کاری هنری شده اند و هنرمندان بسیاری را هم جلب خود می کنند.
این دو تصویر را بطور نمونه از یک کار تبلیغاتی برای هشدار در مورد دیده شدن کد رمز کارت های اعتباری توسط دیگران انتخاب کرده ام. ترجمه نوشته روی تصویر را در آخر این پست آورده ام.
با هم ببینیم،(برای بزگتر دیدن تصاویر لطفا روی آنها کلیک کنید).

تصویر اول:









این هم تصویر بعدی:








ترجمه نوشته روی تصاویر:

موقع گرفتن کد(کارت اعتباری)، کله ات را سر جایش نگه دار.
.اجازه نده حواس ات پرت بشود.
. با دست ات جلوی دیده شدن کد رمزت را بگیر.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

سوغات آمستردام


برای انجام کاری باید سفری کوتاه به یک کشور دیگر غربی می کردم. به یکی از دوستانم که چند سالی ندیده بودمش تلفن زده گفتم: برای چند روز می آیم طرف شما، گفتم یک چند ساعتی بتوانم ببینمت. بالاخره پس از کلی چانه زدن قرار شد یک شبی را میهمان آنها باشم.


قبل از قطع تلفن گفت: راستی سوغاتی آمستردام یادت نره، شما که اون ورا خوب دست و بالتون بازه.

قبل از رفتن کمی سوغاتی مخصوص آمستردام تهیه کردم بعلاوه چند تا "کانابیس لولی"/Cannabis Pops/ (آب نبات چوبی هایی که/ fake/غیر واقعی هستند، اما توریست ها فکر می کنند که از گراس ساخته شده اند و برای همین کلی طرفدار دارند).

بالاخره دوستم را دیدم، بعد از گردشی کوتاه در جاهای دیدنی و صرف شام به خانه اش رفتیم. چند تا از دوستانش هم همراه ما بودند.

سوغاتی ها را نشان داده و با کلی زمینه چینی لولی ها را رو کردم.

دوستم سری تکان داده و گفت: می دانستم که بیشتر از این هم نمی شه ازت انتظار داشت، خوبه از قبل یک چیزهایی ازتو برای دوستانم گفته ام که از کارای تو کُپ نکنند، بیا بریم اطاق مطالعه شاید توانستیم به راه راست هدایت ات کنیم.

بعد هم در اطاق مطالعه بساط تریاک کشی براه کرده و با دوستانش مشغول شدند. بعد از جواب منفی من به تعارف برای همراهی (که در ابتدا مدعی بودند فقط برای ورود من براه انداخته اند) از متلک پراندن به من هم غافل نمی شدند.(البته من هم سعی می کردم کم نیاورم).

هلند هم تو رو آدم نکرد؟ بابا اونجا که دیگه این چیزا آزاده.

گفتم: بازم که کدو رو ندیدی، هلند مواد محرک(soft drug) آزاده و نه مواد مخدر، برای همین هم کمترین درصد معتاد اروپا رو داره، چون مردمش فرق مواد محرک با مخدر و اختلاف مرزهای این دو را می دونند و مثل تو معتاد نمی شوند.

من؟ اولا من عشقی حال می کنم، آنقدر توانش رو هم دارم که هر وقت که بخوام اصلا لب هم نزنم. دوما خبرش رو دارم، ایرانی های هلند که کلی اهل حالند.


دوستش هم که گویا از این کرکری ما خوشش آمده و سعی در گرم کردن آن را داشت زیر لبی گفت: معتاد کدومه داشی، ماهی 30 دفعه که این حرفها رو نداره.

بحث حالا بالا گرفته بود. آنها که توپ بودند و من هم گویا حسابی دودخور شده بودم.


خوب "اند سلامت"، تل که نمی زنی، سیگار که نمی کشی، خلاف سنگین که نداری، نصفه نیمه خام خوار هم که شدی، می گم حالا که تارک دنیا شدی، نماز روزه را هم پشت بندش کن، خدا رو چه دیدی، این دنیا ات رو که ریدی توش رفته، شاید آخرتی باشه، اونو دیگه از دست ندی.



گفتم: تو دیگه چی می گی، آخه کی دیگه تو دنیا تریاک می کشه، بابا چینی ها هم با این کار استوپ کرده اند. انوقت تو این بیل فرهنگی ات را گذاشتی رو کول ات، این ور دنیا هم با خودت آوردی که چی؟ باعث آبروریزی.

خب معتادی، کلاس داشته باش، به روز باش، لااقل مثل آدم برو "کوک"/coke/ بزن!! حداقل اش افه که داره، رومون بشه بگیم رفیقمون کوک حال می کنه!!

تو که از بعد اظهر ما رو کشتی با تعریف از ماشین ات که آخرین مدله، این رو داره، اون رو داره، آنوقت این چیه اختراع کردی گرفتی بغلت؟

یک شیشه مربا رو تا نصفه توش آب ریختی، یک پلاستیک فریزر هم کشیدی سرش، با دو تا کش پول سفت اش کردی، دو تا لوله خودکار بیک هم کردی توش، یک سنجاق قفلی و سیم پره دوچرخه بچه ات تو دستت، گاز پیک نیک هم تو بغلت، قوز کردی روی اختراعت و فرت وفرت، تازه خوبه به گفته دوستت بغل این بیشتر می خوابی تا پیش همسرت، می گم تا دیر نشده بده این اختراعت رو ثبت کنند، می ترسم کسی اختراعت رو بدزده، مهندسسس.

دوستش گفت: این مهندس رو دست کم نگیر، پروژه تو دستشه، صد طبقه.

پس چکار کنم؟ منقل وافور هوا کنم خوبه؟

نه عزیزم بذار کنار، اگر معتادی ترکش کن، اگر تفریحی می کشی تفریح ات رو عوض کن، این مواد مخدره، اعتیاده، شاید برای تو قباحت اش ریخته، از نگاه من بشدت خجالت آوره، ننگ ه، بی سواد اون جامعهٌ رکورد دار اعتیاد هم همین کاری رو می کنه که تو می کنی، آنوقت داری برای من توجیه اش هم می کنی.

دنبال تفریح می گردی هزار جور تفریحه که انجام دادن و گفتنش خجالت نداره، از ورزش و کار هنری بگیر تا نوشیدن و گردش و شب زنده داری. این چیه که بی سواد و با سواد، بی فرهنگ و روشنفکر اون جامعه رو اینطور یقه کرده که حتی با خودش به این سر دنیا هم صادر می کنه.

کافیه از تو چشم من به خودت، خم شدنت روی این اختراعت و حالت صحبت کردنت تو نئشه گی نگاه بکنی تا از خجالت آب بشی، مفنگی....

فردای آن روز وقت خداحافظی با خنده پرسیدم: برای رسیدن به تفاهم چه کنیم؟ تو ترک می کنی، یا من برم معتاد بشم؟

گفت: معتاد عمه ته، تفریحی می کشم، تا وقتی بهم حال بده، باهاش حال می کنم، هرکسی جوری حال می کنه، تو مثل دختربچه ها به روش خودت حال کن، من هم به روش خودم.

اینطوری فقط داری خودت رو توجیه می کنی، بفرض که ادعایت درست هم باشه چشم ات رو رو این واقعیت که نکبت اعتیاد به مواد مخدر کشورمون رو برداشته که نمی توانی ببندی.

قدم اول برای رفع این مشکل باید از عقلای جامعه شروع بشه. اگر فهمیده ترها، باسوادترها با این باصطلاح تفریح مسخره خود استوپ بکنند و نگاه خود را به این عمل تغییر داده و آن را به همان صورتی که هست، یعنی یک ننگ اجتماعی ببینند، مطمئنا بسرعت باعث تغییر نگاه دیگران هم خواهد شد و دیگر کسی براحتی قادر به توجیه مصرف مواد مخدر نخواهد بود. فقط وقتی قشر فرهیخته جامعه دامان خود را از این نکبت پاک کند، اعتیاد معنای واقعی خودش را در جامعه گرفته و به جایگاه اصلی خودش سقوط می کند.

امیدوارم که حرفهایم اندکی او را به فکر انداخته باشد، واقعا شرم آوره، دم از روشنفکر بودن و با کلاسی و... می زنیم و در عمل بی خجالت بساط شیره کشی راه می اندازیم و در همان حال هم از رکودداری اعتیاد در جامعه مان نالیده و آن را گردن عوامل غیبی می اندازیم.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

مجازات های هلندی، ناکارآمد در مورد جوانان بزه کار مهاجر



(Hans Spekman) عضو مجلس هلند، سوسیالیستی که سابقه سالها کار قانون گذاری در شهر اترخت را داشته و کوشش های موفق او برای کشف راه حل های موثر برای مبارزه با بزه کاری او را به "رامبوی سوسیالیست" معروف کرده است، بتازگی صحبت از وضع مجازات های جداگانه برای بزه کاران جوان مراکشی(در هلند) به جای پیروی از مجازات های معمول هلند را کرده است.

بعد از انتشار نظرات خود(Hans Spekman) از همه طرف مورد حمله منتقدان قرار گرفت.

روزنامه nrc نوشت: ما همه می دانیم که این گونه عقاید و جداسازی ها به کجا ختم می شود، "زندان ابوغریب"

روزنامه volkskrant آن را با قوانین دوران استعمار مقایسه کرد.

در برنامه تلویزیونی buitenhof از این ایده بعنوان اولین قدم بسوی دیکتاتوری نام برده شد که مغایر روح قانون اساسی و قابل پیگرد قانونی است.....

ایده ای که (Hans Spekman) ارائه داده است، چگونه است؟

او می گوید: بعد از سالها کار با بزه کاران جوان به این نتیجه رسیده ام که بزه کاران مراکشی محله ها را آلوده کرده و دودش به چشم همه مهاجرین خواهد رفت. اگر بر اساس قوانین هلند در مقابل بزه کاری، آنان اخطار گرفته و یا یک برگ جریمه دریافت کنند، این فقط باعث خنده آنان می شود. حتی اگر زندانی شوند(چیزی که بسیاری از این بزه کاران آرزویش را دارند) باعث کسب اعتبار بیشتر و مرتبه بالاتر برای آنها در گروه و نزد هم نژادهایشان خواهد شد.

پس باید کاری کنی که آنها اعتبار و مرتبه خود را از دست بدهند. "توی محل و جلوی چشم مردم خودش، غرور آنها رو بشکن"، باید سعی کرد که اونا مسخره گروه بشوند و با مراقبت و تکرار مواظب باشی که نتوانند جایگاه قبلی خود را مجدا به دست بیاورند، این تنها راهی است که در مقابل آنها جواب می دهد...

با توجه به تحقیقات بعدی مشخص شد که ایده(Hans Spekman) زیاد هم غیر منطقی نبوده است. از آمار منتشر شده توسط مرکز آمار در نوامبر 2009 مشخص شده که 90 درصد از بزه کاران مراکشی که محکومیت زندان گرفته اند، مجدا جرم خود را تکرار کرده اند، در مقابل 65 درصد از هلندی ها.

" جوانان بزه کار مراکشی" حالا فقط اصطلاحی نیست که از احزاب دست راستی شنیده شود، در احزاب میانه رو و حتی حزب کارگر(چپ) هم امروزه با صدای بلند راجع به آنها صحبت می شود.

سوال این است که آیا در عمل شکستن بزه کاران مراکشی به روش (Hans Spekman) جواب می دهد؟

آیا واقعا مراکشی ها نسبت به مجازات هایی که که موقعیت و اعتبار آنها را در گروه بخطر بیاندازد حساس تر هستند؟

اگر جواب ها مثبت است باید پرسید که چگونه می توان قوانینی کارآمد که در تضاد با روح قانون اساسی هم نباشند وضع کرد.

در یک نظرسنجی که در این باره از حدود 5 هزار نفر صورت گرفته 76 درصد با وضع قوانین ویژه برای بزه کاران مراکشی موافق بودند.

در همان روز در سایت اینترنتی(maroc.nl) یکی از معروفترین سایت های مورد علاقه جوانان مراکشی هلند چنین می خوانیم:
مو(مخفف محمد): به نظرم (Hans Spekman) حق داره.

جمال: درسته، او روحیه مراکشی ها رو خوب می شناسه.

سعید: بزرگترین مشکل من همین لات های محل(بزه کاران مراکشی) هستند، آقای (Hans Spekman) کاملا حق داره، این لات ها باید یه جوری روشون کم بشه، باید این "ماچو"(عشق لاتی) آنها رو له کرد.

سانتینو: آره، اما فقط بد ها رو، آنوقت منم موافقم.

در تحقیق سال 1999 قوه قضائیه هلند در مورد فرهنگ ها و مجازات ها آمده است که در مهاجرین فرهنگ شرم بسیار بالا است. اگر مجازات کار اجباری یعنی تمیز کردن خیابان، جاور کشی، جمع کردن مدفوع سگ و غیره را در محل و در مقابل چشم مردم محل به آنها واگذار کرده و مکرار آنها را وادار به این کار کنیم آنها وجهه و اعتبار خود را از دست داده و دیگر موفق به کسب احترام در محل نمی شوند.....(بر گرفته از یک گزارش در نشریه سیاسی، فرهنگی Vrij Nederland/هلند آزاد).


برای رسیدن به این نتیجه چند سال تحقیق و برنامه ریزی شده است، و در نهایت یک جامعه مدرن بعد از ناامید شدن از مجازات های عمومی خود می خواهد قوانینی را(بصورت آزمایشی) برای یک گروه نژادی خاص باجرا بگذارد.

توجه شما را به این مطلب جلب می کنم که مجازات کار اجباری برای سالیان است که در کشورهای غربی با موفقیت انجام می شود، اکثر این کار اجباری هم در تمیز کردن و جارو کشی خیابان و پارک ها متمرکز هستند. این همه بحث و بررسی فقط برای این است که مجازات کار اجباری بزه کاران مراکشی در محلات خود این بزه کاران انجام شود و نه اینکه چیزی به مجازات این گروه اضافه کنند.


حالا لطفا خودتان گزارش بالا را مقایسه کنید با:


طرح ایرانی"جمع آوری اراذل و اوباش"







به اینها اضافه کنید که در هر فرصتی هم نیشی زده می شود که این اروپایی های راسیست، ضد خارجی، ضد مسلمان....

فکر می کنید چرا این همه اختلاف باید بین این واکنش ها برای یک جرم تقریبا مشابه وجود داشته باشد؟

از نظر من یکی از مهمترین دلایل اش بر می گردد به اینکه در هلند قانون گذاران جمعی متخصص هستند که با پشتیبانی آمار، تحقیقات و بحث های طولانی دنبال راه کار های قانونی و کارآمد برای مقابله با خلاف کاران( که در رده بسیار پایین تری نسبت به قانون گذار ایستاده است) هستند.

ولی در ایران قانون گذار خود هم از فرهنگ(خاور میانه ای) غالب "ماچویی"(عشق لاتی) بی بهره نیست و در این زمینه خود را هم ردیف بزه کار می بیند.

به جای بررسی مشکل و تحقیق برای ایجاد و یا تغییراتی در قانون بسوی کارآمد تر شدن آن، بدنبال کم کردن روی لات با "گنده لاتی" است.

ساده ترین روش را انتخاب می کند روش معروف "اگر تو لاتی، ما گنده لاتیم".

به این باورم که اگر قانون گذار ما به اندازه مدرک تحصیلی و جایگاه اش، من ِ درونش را هم ارتقا داده بود، نگاهی بسیار عاقلانه تر و بدور از "عشق گنده لاتی" و کم کردن روی "بچه لات" به این مشکل می توانست داشته باشد.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

در جدال با درون خود (قسمت دوم) تحلیل مدرن







گفتم: واقعا ناامیدانه نگاه می کنی، ولی یادت باشد که من در این پست واکنش کامنت گذاران هلندی به حکم کور کردن جوان اسیدپاش در ایران با کامنت های هلندی هایی برخورد کرده ام که همگی طرفداری از قصاص می کردند،(بعد به تفصیل از کامنت ها و همینطور نتیجه گیری خودم و واکنش خوانندگان در جاهای مختلف گفتم) این را چگونه توجیه می کنی؟

یک نکته کوچک که از قلم افتاده این است، درست است کامنت هایی که تو ترجمه کرده ای از سایت پرفروش ترین روزنامه هلند است، اما در یک کلاسه کم سواد تا متوسط، خواننده (وکامنت گذار) آن هستند و جایی در قشر روشنفکر جامعه ندارد، طیفی که اتفاقا خواننده وب لاگ تو آشنایی کمی با عقاید و واکنش های آنان دارد. غرب با روشنفکرش با شرق ارتباط دارد، رفتار این طیف از انسان غربی برای انسان شرقی می تواند غیر منتظره باشد. شاید بهتر بود این موضوع از قبل توضیح داده می شد.


اما نکته اصلی اینجاست، اینهایی که این کامنت ها را گذاشته اند خود در داخل و لمس کننده این قوانین نیستند، از دختر بی گناهی خوانده اند که توسط شخصیت شیطانی داستان اسید به صورت اش پاشیده شده و حالا قرار است بتلافی با اسید نقش منفی داستان را کور کنند. به احتمال زیاد بیشتر از" چشم در برابر چشم" از قصاص نمی دانند( احتیاجی هم نیست که بدانند).


خودت هم نوشته ای که با مجازات های شل اینجا مقایسه کرده اند، هیجان زده شده و قاضی را تشویق کرده اند.


به فیلم های اکشن هالیودی نگاه کن، در کدام یک از آنها نقش منفی با رعایت حقوق انسانی دستگیر و بر اساس قانون محاکمه می شود؟ تقریبا همیشه قهرمان به بدترین شکل ممکن دخل طرف را می آورد و تماشاچیان هم کیف می کنند. این کامنت گذاران در نهایت تماشاچیان مسابقه "K1" هستند که بیرون رینگ ضربات کاری طرفین را با جیغ همراهی می کنند ولی با زور هم نمی توان برای لحظه ای آنها را به درون رینگ فرستاد.


می گویم: من هم تقریبا همین ها را گفتم اما بسیاری حرف مرا قبول نکردند.


با خنده می گوید: برای اینکه همه قبولت کنند باید آیه نازل کنی، برای نزول آیات هم اول باید پیامبر شوی که آن هم مستلزم ریاضت های دراز مدت اولیه و سالهای طولانی یافتن حواریون است که در نهایت باز هم یهودایی پیدا می شود که قبولت نکند. اینها را می گم که مواظب باشی چون ذات شرقی مستعد این کار است، دلیل اش هم اینکه همه پیامبران شرقی بوده اند. راحت تره بپذیری که خیلی ها با تو موافق نباشند، قشنگی اش هم به همین است، غیر از این که باشد فقط یکی می گوید و بقیه هم موافقت می کنند.


اما گذشته از شوخی، اگر تحلیل مدرن را پایه قرار دهیم باید بتوانیم که استدلالت را اثبات کنیم.


تحلیل مدرن یعنی چی؟ یک قسمت از تحلیل مدرن بزبان ساده یعنی استفاده ازآمار، مستندات، واقعیات و بعد جمع بندی آنها و نتیجه گیری نهایی.


اینها را در دوران متوسطه در مدرسه می آموزیم، تمرین می کنیم، در خیابان برای کارآموزی آمارها و نظر سنجی های مختلف می گیریم و بعد بر اساس آنها جمع بندی لازمه را کرده و از تحلیل خود بر مبنای آنها دفاع می کنیم(در اینکه در ایران هم همینگونه است و کار گروهی و اینگونه آمار و نظرسنجی ها و تحقیقات بیرون مدرسه وجود دارد، مطمئن نیستم).

برای اینکه بفهمیم که هلندی ها موافق قصاص(و احیانا سایر قوانین مذهبی) هستند، چه آمار و داده هایی را می توانیم لحاظ کنیم؟ فقط چند کامنت هیجانی؟

اگر جواب آری است، خوب پس باید بتوانیم افکت این کامنت ها را در جامعه، سیاست و رفتار اجتماعی هلند نشان بدهیم.
ببینیم چه احزابی با چه برنامه هایی موفق به کسب رای می شوند؟ کجایند احزاب موافق این گونه مجازات ها. هلند حتی آمریکا هم نیست که بگویم صداهای ضعیف مجال شرکت در انتخابات را نمی یابند. حتی عقاید افراطی مثل ابو جاجا و حزب عربی اسلامی او هم کلی فرصت تبلیغات می یابند و در نهایت حتی به مرزهای داشتن یک کرسی مجلس هم نمی رسند.


در رفتار اجتماعی چطور؟ وقتی کسی قریانی خشنونت می شود خانواده و دوستانش چه می کنند؟ جنگ قبیله ای و نژادی براه می اندازند و نقشه برای انتقام از مجرم و خانواده اش را می کشند و یا "اعتراض خاموش" بر پا می کنند(تصویر این پست مربوط به یکی از همین اعتراضات خاموش می باشد، خانواده و دوستان مقتول با یک شاخه گل، یک شمع و بادبادکی در دست در محل قتل اجتماع کرده و همدیگر را دلداری می دهند) این نشانه پذیرش نقش قربانی است و یا عشق انتقام؟ نشانه های عشق به قصاص در این جامعه کجا هستند؟

این واقعیت قابل اثبات این جامعه است و نه کامنت های تشویقی برای قاضی/ رامبوی ایرانی.

با سوال چرا من ِ درون ات با افکارت هماهنگی ندارد شروع کردیم، اجازه بده با مثالی این موضوع را کلی تر کنم.

چند سال قبل یک دانش آموز عرب/آفریقایی من(که همیشه بهترین نمره ها را هم داشت) به من گفت: غربی ها برای اینکه گوشت خوک می خورند همه انگل و کرم دارند، اکثرا مریض اند و عمرشان هم کوتاه است.

پرسیدم: از کجا می دانی؟

گفت: امام مسجدمان گفته است.

گفتم: از امام مسجدتان بپرس که این عقیده خود را بر اساس چه آمار و مستنداتی بدست آورده است، آنها را با ذکر ماخذ معرفی کند.

گفت: امام ما حتی معنی این کلمات را هم نمی داند.

پرسیدم: پس بر چه اساسی این تحلیل را ارائه داده است؟

گفت: خوب امام است، مطالعات دینی دارد، و همه چیز می داند.

پرسیدم: اینکه اینجا می آموزی که یک تئوری باید مبتی بر دلایل و مستندات باشد را لحاظ نمی کنی؟

گفت: چرا در درس مسلما این کار را می کنم، اما این چه رابطی به عقیده و ایمان من دارد، چون اینجا درس می خوانم باید باور خود و فرهنگ خودم را هم به شما بفروشم؟!!


بگذار از ناهماهنگی دیگری بگویم. طرف دیگر تحلیل مدرن کدام است؟ همه از بر می دانیم. "تئوری و نتایج حاصله از آن در عمل"، "عقیده و آزمون آن"، "باور و نقش آن در گذر تاریخ"

کدام یک از این فرمول ها سبب ارتقای اجتماعی/ فرهنگی در شرق شده است؟

کدام یک سبب تردید شما در سنت ها و تلاش برای تغییر آنها شده است؟

در چه نقطه ای آموخته علمی شما باعث تغییر رفتار اجتماعی/ فرهنگی شده است(بجز استفاده از ابزار)؟ لطفا در جامعه( در حالت کلی) آن را پیدا کرده و به من معرفی کن.

گفتم: چیزی در این لحظه به ذهنم نمی رسه. من هم فکر می کنم که ما نتوانسته ایم پیوند خوبی بین یافته های مدرن و زندگی سنتی خود بزنیم، یا حداقل هنوز آنها را در زندگی اجتماعی خود وارد نکرده ایم.


یادت باشد برای اینکه بتوانی یافته های فکری ات را وارد جامعه کنی باید جامعه ات و نیاز هایش را بشناسی، اگر جامعه نیاز دورنی به یافته هایت نداشته باشد، براحتی آنها را پس زده و یا از کنارشان لیز خورده به راه خودش می رود.

حالا تو به سوال من جواب بده، نیاز جامعه ات در این ماجرای اسید پاشی به چه مجازاتی است؟

آیا مجازات های هلندی(نرمال یک سال و نیم تا دو سال زندان با تراپی/ روانکاوی) می تواند مجازاتی مناسب باشد؟

گفتم: خب مجازات های هلندی را در همینجا هم همه از شل و رقیق بودنش می نالند، ولی فکر می کنم هر چقدر هم که سنگین بشود نمی تواند در ایران کارایی داشته باشد.

موافقم، مجازات ها باید بر اساس نیاز خود جامعه و فرهنگ تنظیم شوند، البته طوری که نه مخالف روح قوانین حقوق بشر باشند و نه خارج از واقعیت و نیازهای خود همان جامعه( ونه البته همیشه مطابق سلیقه فرهنگ و سنت)جوری مانور در میان مرزهای حقوق انسانی و نیاز روز جامعه.

می دانی که هلند آلان به این نتیجه رسیده است که قانون مجازات های ما در خود هلند هم برای مهاجرین ناکارآمد هستند و باید بر اساس نیاز جوامع مهاجر و فرهنگ آنها مجازات های ویژه تهیه شوند(پست بعدی ام ترجمه ای در همین رابطه است)...

(برای جلو گیری از طولانی تر شدن مطلب، دنباله آن را در فرصتی دیگر از سر خواهم گرفت، از همه شما که حوصله کرده و آن را می خوانید پیشاپیش تشکر می کنم.)

قسمت اول این مطلب: در جدال با درون خود

مطلب مرتبط: واکنش کامنت گذاران هلندی به حکم کور کردن جوان اسیدپاش در ایران


۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

در جدال با درون خود



در حدود دو هفته پیش گزارشی در یک روزنامه توجه ام را بخود جلب کرد. خلاصه این گزارش این بود: چند ماه قبل استفان(قربانی ماجرا) در جشن تولد یکی از دوستانش دعوت داشته است. بعد از جشن با چند بچه کوچکتر برای بازی به پارکی در محل می روند. یکی از بچه های شر محل(11 سال سن) آنها را دیده و شروع به متلک پرانی می کند. آنها هم بدون اینکه جواب او را بدهند(چون همه بچه ها در محل از او می ترسند) به آرامی شروع به ترک پارک می کنند. در همین حال آن پسر استفان را صدا می کند، همین که استفان سرش را بر می گرداند یک تیکه آهن بطرفش پرت می کند که باعث درد و خونریزی شدید در چشم استفان می شود. بالاخره پس از دوبار عمل حراجی دکتر ها کاسه چشم اش را خارج کرده و او از یک چشم نابینا می شود.


پلیس می گوید: ما در این ماجرا کوچکترین دخالتی نمی توانیم بکنیم، حتی نمی توانیم مجرم را برای بازجویی ببریم چون او تازه یازده سالش شده و قانون اجازه بازجویی از او را به ما نمی دهد. ما حتی نمی توانیم او را از بودن در خیابان و محل منع کنیم.(البته این پسر تحت نظر روانکاو اجتماعی می باشد)


خانواده استفان می گویند: ما آدمهای معتقد و مذهبی هستیم، دنبال انتقام نیستم، بر اساس اعتقاد خود او را بخشیده ایم، اما می خواهیم بر علیه این قانون شکایت کنیم، به نظر ما این منطقی نیست که این پسر همچنان آزادنه در محل حضور دارد و هنوز هم باعث اذیت و آزار دیگران می شود و تازه هر لحظه امکانش است که قربانی تازه ای بگیرد. بعد از چند ماه هنوز استفان از حضور در اماکن عمومی خودداری کرده و دائما در اتاقش به تنهایی اشک می ریزد......


بعد از خواندن این گزارش گر گرفته ام، این چه قانون مسخره ای است که مجرم آزادانه به کارش ادامه دهند و کسی کارش نداشته باشد!


خانواده استفان چگونه می توانند این واقعه را تحمل کنند؟ اگر آن پسر رو پیدا کنم بلایی به سرش بیاروم که تا هفت جد و آبادش هم دیگر هوس این غلط ها رو نکنند....

اکنون دو هفته ای از خواندن این مطلب گذشته است. بر اساس ایده خودم باید اکنون از غلبه احساس بر منطقم دور شده باشم، باید توانسته باشم بپذیرم که قانون(که متخصصین بسیاری، سالها وقت برای تنظیم اش گذاشته اند) در این مورد قضاوت درست را دارد.

ولی من هنوز هم آرامش ندارم، چرا نباید این پسر به مجازات عمل اشتباه خود برسد؟

دوباره مرور می کنم، اینکه مجرم می بایست حتما به سزای عمل خود برسد از همان باور به قصاص(چشم در برابر چشم) می آید، من از لحاظ فکری پذیرفته ام که این تفکر درست نیست، پس چرا نمی توانم از لحاظ حسی از آن فاصله بگیرم؟

شده ام مثل تیکه ای از رمان سووشون خانم دانشور، آنجایی که در میهمانی حاکم وقتی که افسران انگلیسی از خانم ها دعوت به رقص می کردند، شوهران آنها بشدت قرمز شده، عین فنر از جا می پریدند و بعد یادشان می آمد که متجدد شده اند و این هم جزیی از تجدد است، بعد ناچار سرجای خود می نشستند و تمام مدت با حرص و عصبانیت به رقص زن خود با افسر انگلیسی خیره می ماندند.

تا کی باید در این دوگانگی بسر ببرم؟ اگر باور دارم که این قوانین درست و انسانی هستند پس چرا در یکی شدن با روح این قوانین مشکل دارم؟ چرا باید همیشه بزور خودم را با آنها تطبیق بدهم؟ آیا دیگران هم دچار همین مشکل هستند؟


برای پیدا کردن جواب بسراغ استاد سابق ام که کارش تدریس فرهنگ ملل(بخصوص آفریقا و خاور میانه) است می روم.


می گوید: جواب اینکه چرا من ِ درون ات با افکارت هماهنگی ندارند را اگر به پایه ها رجوع کنی پیدا می کنی.

پایه اول: چرا تو قانون قصاص را نادرست می دانی؟

چون تو از لحاظ تئوری توانسته ای در مقایسه آن با قوانین حقوق بشر(که بصورت علمی آموخته ای) به این نتیجه برسی که قصاص قانونی انسانی و یا حداقل به روز نیست.
اما تو این نتیجه را بدون نهادینه شدن و ریشه داشتن در فرهنگ، باور و درون ات و فقط از طریق تسلیم به علم و زیبایی قانون حقوق بشر بدست آورده ای، بدون توجه به اینکه نه تنها فرهنگ و درون ات با این نتیجه گیری هماهنگی ندارند که به تمامی در مقابل آن هم ایستاده اند.


نکته اینجاست که تو خودت را جدا از فرهنگ ات نمی توانی پیدا کنی، فرهنگ تو سازنده اصلی هویت و من ِ درونی ات می باشد. حالا خود این فرهنگ هم بزرگترین سازندگانش مذاهب هستند. حتی اگر از مذهب فاصله هم داشته باشی از تاثیر و ریشه آن در فرهنگ ات نمی توانی بگریزی. احتیاجی هم نیست، کما اینکه بطور مثال اکنون حزب حاکم در هلند هم حزب دمکرات مسیحی است.

اگر تا اینجا را بپذیریم مقدار زیادی به جواب سوال تو نزدیک شده ایم.

این حقوق بشر از کجا آمده؟ این عقیده که "ببخش و فراموش کن" ریشه تئوریک دو هزار ساله در باور و فرهنگ غرب دارد، گیرم که برای قرنها به آن عمل نشده، ولی ریشه تئوریک آن همیشه وجود داشته است"اگر کسی کشیده به تو زد، طرف دیگر صورتت را جلو بیاور".

هیچ چیزی در این فرهنگ مانع بخشیدن مجرم و نقش قربانی را پذیرفتن، نیست، منِ ِ غربی از لحاظ درونی مشکلی با این قانون ندارم(گر چه که اعتراض ها همیشه وجود دارد).

اما فرهنگ تو، ریشه تو، درون تو خشن تر از این است که اجازه دهد تو با روح این قوانین یکی شوی. آن آموخته و نتیجه گیری علمی ات هم در اینجا به تو کمک چندانی نخواهد کرد.

می دانی، من بر این باورم که در بسیاری از مواقع علم مغلوب فرهنگ ها و ریشه ها می شود.

مثلا ببین هند مستعمره غرب بود، آفریقا هم همینطور، غرب در هر دو آنها نفوذ علمی/ فرهنگی خودش را گذاشت، خاور میانه هم بشکلی دیگر از این نفوذ بی بهره نماند.

حالا فقط به روش های سیاسی نگاه کن که همه هم صادر شده از غرب هستند. هند آن را به همان مدل مدارا و جدل هندویسم در آورد. آفریقا آن را با خشنونت خاص خودش ادغام کرد و در هر انتخاباتی جنگ و کشتاری براه می اندازد و خاور میانه هم که القاب حاکم، پادشاه و شیخ را با رئیس جمهورهای مادالعمر خود تعویض کرد. این می تواند نشان بدهد که قدرت فرهنگ چقدر بیشتر از علم است.
پنجاه سال خانواده پهلوی سعی کرد که ایران را بدون توجه به ریشه و فرهنگ بمدل غربی علمی کند، دیدی که چگونه با یک وزش باد، همه چیز به جای اصلی اش در جامعه برگشت، دقیقا به همان جایی که با انقلاب مشروطه از آن بریده شده بود، یعنی قوانین اسلام و حکومت مردان خدا.

ترکیه را ببین که بعد از گذشت بیش از 80 سال آتاتورکیسم، فشار فرهنگ و باور بقدری زیاد است که اگر لحظه ای فشار ارتش نباشد، تمام این 80 سال را از تاریخ خود محو خواهد کرد.

این روشی که تو در پیش گرفته ای یعنی مبارزه عقل ات با احساسی که در تضاد با آن است بصورت فردی شاید در بلند مدت موفقیت آمیز باشد، اما در حالت کلی و برای یک جامعه موفقیت قابل توجه ای نمی توان برای آن متصور شد.


گفتم: واقعا ناامیدانه نگاه می کنی، ولی یادت باشد که من در این پست واکنش کامنت گذاران هلندی به حکم کور کردن جوان اسیدپاش در ایران با کامنت های هلندی هایی برخورد کرده ام که همگی طرفداری از قصاص می کردند،(بعد به تفصیل از کامنت ها و همینطور نتیجه گیری خودم و واکنش خوانندگان در جاهای مختلف گفتم) این را چگونه توجیه می کنی؟....


دنباله این مطلب را تا آخر همین هفته خواهم نوشت.


۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

واکنش کامنت گذاران هلندی به حکم کور کردن جوان اسید پاش در ایران



همانطور که اکثرا می دانید دادگاهی در ایران حکم به کور کردن جوانی داده است که با پاشیدن اسید به صورت دختر مورد علاقه اش باعث کوری او شده است، همان مجازات معروف چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان.

سایت معروفی در هلند این خبر را منتشر کرده است تا این لحظه حدود 140 کامنت برای این مطلب نوشته شده است، بصورت خلاصه 20 کامنت اول راترجمه می کنم، با توجه به اینکه بقیه کامنت ها هم کم بیش همین گونه هستند.


1- بالاخره یک مجازات که معنی مجازات را می ده.


2- یکبار هم اجازه بدیم که این گونه مجازات ها در هلند عملی شود، مجرم همان دردی را متحمل شود که قربانی اش تحمل کرده است.


3- این مجازات بهش می خوره.

4- اگر در هلند اتفاق افتاده بود، مجازاتش 240 ساعت کار اجباری بود.


5-این حرفی که می گم بنظر مسخره می آید، اما بالاخره یک مجازات عادلانه. حالا مجرم می فهمه که معنی معلول شدن و درد کشیدن یعنی چی.

6- عالی، اینجا هم باید این قانون اجرا بشه.

7- هلند هم باید از اینها یاد بگیره، حالا اگر کسی همچین قصدی داشته باشه، از قبل به عواقبش بیشتر فکر خواهد کرد.

8- اینجا هم می خواهیم، این قاضی خوب می فهمه.

9- اوه، اگر اینجا بود که با دو ماه حبس تعلیقی و چهل ساعت کار اجباری تمامش می کردند.

10- این قانون بربریت است، اما من موافقم، اون دختر می توانست فرزند تو باشد.


11- این شد یک چیزی! چشم در برابر چشم کار قشنگیه، مجرم حالا خوب جوابش رو می گیره، ها ها ها.


12- با این مجازات همفکری دارم، چشم در برابر چشم، غرب هم باید قوانین را سنگینتر کند.

13- اینجا هم باید همین طور بشود.


14- مجازات عالی، فورا در هلند هم اجرا شود، یاد بگیرید.


15_ بالاخره یک مجازاتی بهتر از14 روز چمن تمیز کردن و چای خوردن(کنایه از مجازات کار اجباری).


16- فراموش نکنید کاسه زانواش را هم از بین ببرید!!


17 بسیار خوب، اینجا هم اجرا کنید.


18- این درسته.


19- اینجا هم اجرا کنید


20- عالی، من ازش تقدیر می کنم....


این واکنش اولیه اکثر انسانها فارغ از کجایی بودن، اعتقادات و اختلاف فکری آنها است.

مانند دیدن یک فیلم درام که همه را متاثر می کند و یا فیلمی اکشن که ما را به هیجان می آورد.

احساساتی گاه شدید مانند رفتارهای بعد از تماشای فوتبال تیم مورد علاقه ات در استادیوم. زیاد هم کاریش نمی شود کرد.

اما فرق انسانها، فرهنگها و افکار بعد از فروکش کردن این احساسات و هیجانات اولیه مشخص می شود.

مسلما اکثر این کامنت گذاران هلندی بعد از فروکش کردن موج احساسات باز هم همان شهروندان موافق و رعایت کننده قانون و مخالف مجازات های غیر انسانی خواهند شد.

باز هم در رای گیری ها به احزابی رای خواهند داد که جامعه را انساتی تر و ملایم تر می خواهند اداره کنند.


اما، ما چطور؟

آیا ما هم بعد از فروکش کردن موج احساسات بحق خود خواهیم توانست، نگاهی عقلانی به این جرم، مجرم، قربانی و مجازات داشته باشیم؟
منبع به زبان هلندی
http://www.telegraaf.nl/buitenland/2663632/__Oog_om_oog__.html?p=25,2

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

رادیو زمانه و تنگ نظری ما




(توضیح: نویسنده این مطلب کوچکترین ارتباط مالی و کاری با رادیو زمانه نداشته، ندارد و نخواهد داشت)


1-برای کسانی که در غرب زندگی می کنند پرداخت سوبسیدی و اعطای بودجه به پروژه های فرهنگی، اجتماعی از طرف دولت و سازمان های مختلف امری ناآشنا نیست. در غرب به بسیاری از فعالیت های فرهنگی، هنری، اجتماعی، پژوهشی... بودجه و سوبسیدی تعلق می گیرد.

این سوبسید دادن و اسپانسر شدن بقدری متنوع است که بطور مثال از یک کار تحقیقاتی دانشگاهی تا ایجاد یک قهوخانه برای جمع شدن نقاشان را شامل می شود. در میان این سوبسید گیرنده ها بسیاری هم ایرانیانی هستند که از کارهای فرهنگی، هنری تا پژوهشی از این سوبسید ها استفاده می کنند. این کمک ها با وجود اینکه از جیب مالیات دهندگان هزینه می شود، ولی شهروندان مخالفتی با آن نداشته و وجود آن را بعنوان قسمتی از سیستم اقتصادی اینجا پذیرفته اند.


یکی از این کمک ها تامین بودجه برای تاسیس رادیو زمانه بود، بودجه ای که در ابتدا برای تاسیس تلویزیونی ماهواره ای پیشنهاد شده بود و در نهایت مقداری از آن به پروژه تاسیس رادیو زمانه اختصاص یافت.


از همان ابتدای کار رادیو زمانه بسیار ایرانیانی بودند که از سراسر دنیا به این کار اعتراض کرده و مدام از تلف شدن پول مالیات دهندگان هلندی شکوه می کردند، گروهی دیگر هم واژه پول هلندی را علم کرده بودند، ولی هر دو گروه در دلسوزی برای مالیات دهندگان هلندی مشترک بودند.

در آن زمان در خود هلند و نشریات آن مطلب مهمی از این اتلاف پول مالیات دهندگان دیده نمی شد، دلیل عمده آن هم یکی عادی بودن این کمک ها در وهله اول و بعد هم هماهنگی آن با عقاید مردم هلند بود. اعتراضی هم اگر بود نه به برنامه هایی مثل رادیو زمانه که به بودجه هایی بود که برای ساخت مسجد، آوردن امام هایی که تنفر از غربی ها را رواج می دادند، پرداخت پول برای تورهای تفریحی خلافکاران مراکشی و... بود


2- در بحران اقتصادی اخیر، دولت هلند با پرداختی چندین میلیاردی مجبور به خرید دو بانک تقریبا ورشکسته و کمک مالی به یک بانک و دو شرکت بزرگ بیمه شده است. این کمک ها هم همه از جیب مالیات دهندگان پرداخت می شود. در هلند تقریبا همه روزه و همه جا صحبت این کمک ها و اعتراض به آنها است(از نظر من این کمک ها بسیار منطقی بود)، همه رسانه ها پر شده از صدای این اعتراض ها و بحث در باره درستی و یا غلط بودن این کمک ها.


به سایت های اینترنتی ایرانی سری می زنم، هیچ خبری از این اعتراض ها نیست، هیچ کس دلواپس جیب مالیات دهندگان هلندی نیست، حق هم دارند مسئله داخلی خود هلند است و کمتر مورد توجه محافل و سایت های ایرانی.


سری به سایت رادیو زمانه و سایت آقای جامی مدیر سابق آن می زنم، هنوز پر است از کامنت ها و اعتراض های ایرانی هایی که نگران خورده شدن و هدر رفتن پول مالیات دهندگان هلندی هستند.

مالیات دهندگانی که همین تازه گی میلیاردها پولشان برای کمک به بانک هایی مصرف شده که پاداش آخر سال تک تک اعضای هئیت مدیره اش از کل بودجه رادیو زمانه بیشتر است، بانکی که دو هفته قبل از ورشکستی جشنی چند میلیون یورویی در موناکو برای مدیران عالی رتبه اش گرفته، اما برای معترض ایرانی رادیو زمانه این مهم نیست، مهم این است که رادیو زمانه پول مالیات دهندگان هلندی را تلف نکند. چقدر تنگ نظریم ما.


چند سال پیش برای مدتی کوتاه در یک کمپ پناهندگی کار کردم، داستان های ایرانی ها در خارج را اکثرا می دانید، کوتاه اینکه کارمندان آن کمپ همگی بزبان بی زبانی می نالیدند که شما ایرانی ها دلسوز ترین ملت دنیا هستید، اگر برای یک ایرانی مشکلی پیش بیاید همه با او همه دردی می کنید و غصه می خورید، اما وای بحال کسی که شانسی بیاورد و یا کارش زودتر از حد معمول درست بشود، دیگر بقیه چشم دیدنش را هم ندارند، اگر کار یک ایرانی شانسی سریع انجام شود از فردا بقیه ایرانی ها پاشنه در اینجا را از جا در می آورند که چرا برای ما طول کشیده و به چه دلیل او کارش زوتر راه افتاده است.


حالا هم حکایت رادیو زمانه است، با هزار بدبختی پروژه ای تائید شد و بودجه ای به آن تعلق گرفت که شاید کمکی برای ایجاد دمکراسی در ایران بشود، دولتی خارجی از برنامه تاسیس رادیویی ایرانی و برای ایرانی ها حمایت می کنند و ما ایرانی ها معترض که چرا از جیب مالیات دهندگان خود خرج آن می کند و ظاهرا تا زمانی که این حمایت مالی ادامه دارد از پا نخواهیم نشست. جالب تر اینکه چند روز پیش اعتراض به رادیو زمانه و تلف شدن پول هلند را از دانشجویی شنیدم که خود مدعی بود که توسط دولت هلند برای گرفتن تخصص اش بورسیه شده و بعد از پایان دوره اش هم قصد کار در کشور دیگری را دارد. کاش نگاه کردن به آینه می توانست اندکی به ما در شناخت خودمان کمک کند.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

راه حل های مدرن به روش هلندی/مشکل رابطه جنسی با همسر






در باره نویسنده این مقالات:
بئاتریس ریتسما(Beatrijs Ritsema)خبرنگار روزنامه معروف(
Trouw) هلند می باشد.او ستونی را در این روزنامه در اختیار دارد و هر شنبه به سوالات خوانندگان روزنامه، در زمینه های مختلف اجتماعی/فرهنگی جواب های مدرن می دهد. برای آشنایی بیشتر با نویسنده و راهنمای طرح سوال لطفا اینجا را کلیک کنید


سوال:

بئاتریس عزیز،
من یک مرد 47 ساله هستم، ورزشکار، بشاش و خوش برخورد، 23 ساله ازدواج کرده ام، 3 تا فرزند 19-17 و 13 ساله دارم. من و همسرم همیشه مهمترین برای همدیگر بوده ایم. اما یک مانعی بین ما وجود دارد، هر وقت برای رابطه جنسی پیش قدم می شوم، جواب او این است "از بدنم خجالت می کشم"، در این مواقع همیشه من بوده ام که یک قدم به عقب بر می گشتم تا به او اطمینان بدهم که در رابطه ما عشق مهمتر از رابطه جنسی بوده است.

از اول ازدواج همه چیز خوب پیش رفته است بجز رابطه جنسی که مرتبا کمتر می شود. بارها راجع به این موضوع با هم صحبت کرده ایم، بارها حتی تا دیری از شب، اما همیشه آخرش به دعوا ختم می شود.

ما تصمیم گرفتیم که از ماساژ شروع کنیم تا بتوانیم به آرامی چیزی را با هم بسازیم، اما در انتها همیشه نتیجه منفی بوده است.
من پیشنهاد کردم که از متخصص کمک بگیریم، اما همسرم مخالفت می کند.

فکر می کنم که برایم بس است، ما سه تا بچه داریم و مسئولیت نگاه داری و تربیت آنها را هم بر دوش ما بوده است، در تمام این مدت من فقط رابطه جنسی یک جانبه داشته ام، اکثرا خودم را بسیار تنها و ضعیف حس می کنم.


من نمی خواهم که همسرم را از دست بدهم ولی از طرف دیگر یک رابطه جنسی دو سویه می خواهم، چیزی که همسرم اصلا تمایلی به آن ندارد.

برای همین هم من تصمیم گرفته ام که با زن دیگری رابطه برقرار کنم، رابطه ای صرفا جنسی


امضا، "بدون رابطه جنسی مانده"


جواب:

"بدون رابطه جنسی مانده" عزیز،

همسر تو حاضر به همکاری برای حل مشکل جنسی شما نیست، ظاهرا او اصلا تمایلی به رابطه جنسی با تو ندارد، نه حالا و نه قبلا این تمایل وجود داشته است. این یک موضوعی را در تعهدات زناشویی شما بشدت تغییر می دهد.


اگر مطمئنی که تو تمام سعی ات را کرده ای تا بتوانی او را به این کار علاقه مند کنی(بعلاوه دعوت به حل مشکل توسط متخصص) و همه ناکام مانده است، باید بتوانی که نیازت را بیرون از رابطه زناشویی ات تامین کنی.


البته که در یک ازدواج طرفین باید با صداقت برنامه های خود را با همدیگر در میان بگذارند، باید همه چیز بین زوجین شفاف باشد و هیچ موضوعی را از هم پنهان نکنند، اما در مورد تو تمام این ها بنظر بی فایده می آیند.


اگر از تصمیم ات به همسرت چیزی بگویی بدون هیچ فایده ای همه آرامش خانوادگی شما را تحت تاثیر قرار خواهد داد، ضمن اینکه چیزی هم به تمایل جنسی همسرت اضافه نخواهد کرد.

همسر تو باید خودش بتواند حدس بزند که با این وضعیت امکان اینکه تو رابطه ای بیرون از زندگی زناشویی ات داشته باشی وجود دارد.

اگر به او بگویی،از کجا معلوم که او بتواند این کار تو را درک کند؟

از کجا معلوم که اگر تو موفق نشدی و دوباره به حالت سابق برگشتی، اوضاع به همان حال بماند؟

احتمالش هست که همسرت بعد از فهمیدن موضوع عصبانی شده و حتی درخواست جدایی بکند.
اما، این آخری شاید امروزه زیاد هم بد نباشه، بچه های 19 و 17 ساله تو بهرحال بقدری بزرگ شده اند که صدمه ای به رابطه پدر فرزندی شما نخورد، کوچکه هم بالاخره یک جوری با این قضیه کنار خواهد آمد.

فکر نکن می توانی با کسی فقط یک رابطه جنسی داشته باشی، فایده ای نداره، رابطه جنسی فورا تبدیل به علاقه می شود و تا بفهمی موضوع چیه، حسابی عاشق شده ای، در مقایسه با 20-30 سال زندگی زناشویی با کسی که هیچ وقت تمایلی به رابطه جنسی با تو نداشته، این یک جهش بسیار لذت بخش برای تو خواهد شد و اگر این کار را نکنی لذت بسیاربزرگی را در زندگی از دست داده ای.


ماجرایی دیگر، اما بنوعی در همین رابطه،





۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

جامعه قانونی، شهروند قانونمند




دیدن این تصویر(برای بزرگتر دیدن، لطفا روی آن کلیک کنید) برای کسانی که در اروپا(بخصوص هلند) زندگی می کنند، بسیار آشنا و عادی است. ماشینی که از کار افتاده، راننده بر اساس قوانین و دستورات راهنمایی رانندگی(که یاد گیری آن برای امتحان تئوری اجباری است) ماشین را به انتهای سمت راست جاده(لاین اضافه) رسانده و بعد خود( و سایر سرنشینان) بسرعت از ماشین خارج شده و خود را به منطقه امن(بعد از نرده های محافظ) رسانده و در آنجا به انتظار ماشین امداد(که بطور متوسط رسیدنش یک ساعت زمان می برد) می مانند.

در این مدت سرنشینان ماشین همچنان در منطقه امن جاده، در سرما و گرما ویا شب و روز می مانند، چرا که در اینگونه شرایط امکان برخورد ماشین های دیگر با آنها و یا دیده نشدن ماشین درشب، انحراف ماشینی دیگر از جاده و... وجود دارد. تا اینجا این عمل منطقی به نظر می رسد، ولی گاهی این کار رنگ افراط به خود می گیرد. بطور مثال عکس بالا را در یکی از اتوبان های ورودی به آمستردام گرفته ام. هوای فوق العاده سرد با باد و باران شدید(کسانی که در هلند زندگی می کنند بخوبی می دانند که معنی باد در هلند آن هم در یک جاده باز یعنی چی).
این خانم به تمام توصیه های راهنمایی عمل کرده و منتظر ماشین امداد است. نکته غیر منطقی این است که آن ساعت یکی از شلوغ ترین ترافیک های منطقه آمستردام بود، نوعی راه بندان که تقریبا هر ده دقیقه 20 متر می شد جلوتر رفت.
تصور کنید که من حدود 20 دقیقه در همان جا متوقف بودم(با این تفاوت که من داخل ماشین و آن خانم بیرون در آن هوای وحشتناک). در آن ترافیک سنگین تمام دستورات ایمنی که آن خانم آنها را رعایت کرده بود غیر ضروری بودند.


قبلا در این پست بحث مذهبی، سودی مساوی هیچ اندکی از رعایت و اعتماد هلندی ها به قانون نوشته ام،

اما چرا این رعایت قانون در جایی که ضرورتی هم برایش نیست و حتی می تواند رفتاری احمقانه تعبیر شود، با این جدیت اجرا می شود؟


دوست هلندی ام در این رابطه می گوید: اکثر ما مثل اسبی که دو طرف چشمانش را بسته اند و فقط می تواند جلویش را ببیند، در مقابل قانون رفتار می کنیم، همانی که آموخته ایم را بدون هیچ شکی اجرا می کنیم.


تا چندی قبل این رفتار، سوژه بسیاری از شوخی های من بود، اما نگاه من به این رفتار تغییر کرده است.

چه چیزی باعث تغییر نگاه من شده است؟


چند سال پیش با دوچرخه قصد عبور از عرض خیابانی را داشتم. سمت راست خیابان بدلیل عبور قطار بسته شده بود، سمت چپ خیابان هم در حال تعمیر بود و بندرت ماشینی از آن سمت می آمد. بدون اینکه منتطر زدن دکمه و سبز شدن چراغ مخصوص دوچرخه بشوم، عرض خیابان را طی کردم.

دو مامور پلیس در آنطرف خیابان منتظر بودند یکی از آنها(دختری جوان و تازه کار) جلویم را گرفت و شروع به نوشتن برگ جریمه کرد.

شروع کردم به بحث که: چرا داری جریمه می کنی؟ می بینی که یک طرف برای قطار و طرف دیگر هم بدلیل تعمیر بسته است.

گفت: قانون نوشته که در این گونه شرایط حق عبور از چراغ قرمز را داری؟


با قانون چکار داری؟ کمی منطقی فکر کن، چرا من در این حالت باید منتظر چراغ سبز بمانم؟


گفت: کار من عمل به قانون است و نه منطقی فکر کردن به قوانین.

از بدشانسی من همکارش(مرد، میانسال) هم مشغول جریمه کردن خانمی هلندی بود و نمی توانستم جریمه شدنم را گردن خارجی بودنم و راسیست بودن مامورین بگذارم.


با عصبانیت برگه جریمه را گرفته و داشتم می رفتم که پلیس مرد که کارش تمام شده بود و بحث من و همکارش را هم شنیده بود، ازم پرسید: می توانم برای یک لحظه وقتت را بگیرم؟

وقتی موافقت کردم گفت: می دانم که این جریمه بنظرت غیر منطقی می اید ولی توصیه می کنم که به قانون منطقی نگاه نکنی، فکر کن روزی دیگر با ماشین در یک تقاطع هستی و هیچ ماشین دیگری هم نیست، منطق ات می گوید که احتیاجی نیست منتطر سبز شدن چراغ باشی، بار دیگر در خیابانی که خلوت است منطق ات دوباره می گوید احتیاجی نیست که حدکثر سرعت را رعایت کنی، جایی دیگر منطق ات می گوید که برای یک فاصله کوتاه احتیاجی به بستن کمربند ایمنی نداری و تو همینطور با کمک منطق ات مدام برای قانون تبصره می سازی، دیگران هم همین کار را می کنند، به خودت که بیایی دیگر قانونی وجود ندارد.


به حرفش اعتنایی نکرده و رفتم، اما بمرور زمان این گفته درستی خودش را بیشتر و بیشتر برای من اثبات کرد. در این گونه جوامع احتیاجی نیست که برای اجرای قانون منطق را بکار ببری(اجرای قانون با فکر درباره تغییر و یا ساخت قانون فرق دارد).

در جوامع اول قوانین با حداکثر یک پله پایین تر از شهروندان و نیاز جامعه خود را آپدیت می کنند، گاهی هم رعایت این قوانین دست و پا گیر است ولی شهروند قانون مند برای آن حاضر به ساخت تبصره برای قانون نیست و اجرای آن را ولو غیر ضروری می پذیرد.


اما برای من که از جامعه ای تعریف نشده و با قوانینی کهنه و یا غیر قابل اجرا آمده ام(و یا در آنجا هستم) ملزم بودن و پذیرش قانون امکان ندارد.

بطور مثال یادمه که در قوانین رانندگی قانونی بود بنام دو ایسته! یعنی برای عبور از چهارراه های دارای آن تابلو باید دو ایست کامل می کردیم، چیزی که در عمل و در خیابان های شلوغ آن زمان(که مسلما بدتر هم شده است) اصلا شدنی نبود.

برای همین هم در آن جامعه(و جوامع مشابه) التزام و اعتمادی به قانون وجود ندارد و ما می بایست هر کدام قوانین را بر اساس منطق خود نوشته و یا تبصره بندی کنیم.

این ضعف، ناکارآمدی و به روز نبودن قوانین نه فقط در مورد رانندگی بلکه در تمام زوایای زندگی از ما بناچار شهروندان قانون گریز ساخته است، انسانهای قانون گریزی که خود مجبور به ساخت دائمی قوانین، مرزها و تبصره های آن هستند، نوعی آنارشیست بدون کوچکترین اعتمادی به قانون و کارآمدی آن.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

پایانی هنرمندانه بر جدال بین مذهبیون و داروینیست ها!


همانطور که می دانید ده ها سال است که مذهبیون بدلیل باور به داستان آفرینش و آدم و حوا حاضر به پذیرش فرضیه تکاملی داروین نبوده و در مقابل آن ایستاده اند.

یک هنرمند کاریکاتوریست توانسته از تلفیق این داستان مذهبی با فرضیه تکاملی داروین طنزی هنرمندانه بسازد.

او داستان مذهبی هابیل و قابیل و کشته شدن هابیل با سنگی توسط برادرش قابیل را، با نگاهی داروین گونه سوژه طنز خود کرده است.
با هم ببینیم.
برای بزرگتر دیدن تصویر لطفا روی آن کلیک کنید.






۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

تعریف خیانت و مرزهای آن



1
از همسرم پرسیدم: دنبال جوابی برای صیغه، نئو پست مدرن ایرانی می گردم، وقت داری به یک سوال جواب بدی؟ بنظرت خیانت در یک زندگی مشترک و یا در یک رابطه عاشقانه چیه و مرزهایش چی هستند؟


گفت: جواب این سوال راحت نیست چون تعریف خیانت و تعیین مرزهایش بسیار نسبی و شخصی هستند و عوامل زیادی بخصوص فرهنگ و مکان بشدت در ساخت آنها تاثیر گذاری می کنند.

برای من خیانت یعنی "جایگاه منحصر به فردی که شخص در قلبت دارد را به دیگری بدهی" یعنی یک تعریف حسی محض.

ولی فکر می کنی این تعریف من از خیانت بیرون از شخص من چقدر معتبره؟ چند سال قبل با دوستی تو ایران صحبت عشق می کردم، خیلی راحت گفت: از شوهرم متنفرم، می خواهم سربه تنش نباشه، فقط بخاطر بچه هام و حفظ آبرو به زندگی با اون ادامه می دهم. در این حالت تعریف من از خیانت بسیار بی معنی می شه.

در مورد نسبی بودن مرزهای خیانت هم یک مثال می توانم بزنم، یادته می گفتی نوجوان که بودی زن همسایه ای داشتید که هر وقت برای لحظه ای با تو تنها می شد سعی می کرد با جابجا کردن چادرش خط سینه و ساق پاهایش را به تو نشان بدهد(و همیشه هم از این کار خود بشدت دچار هیجان و قرمز می شد، تو رو هم که دیگه خدا می دونه!) و تا کسی می آمد(بخصوص شوهرش) فورا خودشو جمع جور می کرد و لای چادر می پیچید. آیا اوداشت به همسرش خیانت می کرد؟ از نظر من بله، او در حال خیانت بود. در حالی که تو فقط کمی از خط سینه و ساق پایش را می دیدی، خوب اینجا ما با بقیه روبوسی می کنیم، با هم استخر می رویم... و تقریبا صد برابر آن چیزی که تو از او دیده ای را از هم می بینیم. آیا ما به هم خیانت می کنیم؟ جواب من در اینجا منفی است، چون مرزهای خیانت و رفتار عادی در اینجا با مثال قبل کاملا فرق دارند. حالا مثال رو وسیع تر می کنم، همکار هلندی ام که نزدیک بیست سال است که زندگی مشترک موفقی دارد می گوید که از همان سالهای اول با پارتنرم قرار گذشتیم که سالی یک هفته یک مسافرت مجردی آزاد داشته باشیم، آیا آنها به هم خیانت می کنند؟ یا اینهمه زوج هایی که از انواع تنوعات جنسی استفاده می کنند، برای همین می گویم که خیانت و مرزهایش بشدت شخصی و نسبی هستند. البته این را اضافه کنم که در یک رابطه تعریف طرفین از خیانت نباید با فاصله زیاد از دیگری باشد چون آنوقت تمام این فرمولی که در بالا ساختم به هم می ریزد.


گفتم: می دانم عمویم تعریف می کرد که ازدواج اولش برای این که رفتارهای زنش که از یک خانواده آزادتری بود، بنظرم عمویم جلف، عشوه گرانه و لاس زدن با دیگران معنی می شده بعد از دوسال درگیری به جدایی انجامید و آنها نتوانستند تعریف مشترکی از این مرزها پیدا کنند. همیشه با خنده می گفت که دوسال او سعی کرد به من بفهماند که من یک آدم دگم، متعصب و عقب مانده هستم و خودش امروزی و با کلاس است و من هم سعی می کردم به او بفهمانم که من یک آدم آبرودار و غیرتمند هستم و او ول و لاابالی بار آمده است.

حالا با توجه به تعریف ات به نظر تو دوست مورد بحث من به همسرش خیانت کرده؟


آره، من کار انو کاملا خیانت می دانم، اون خودشم می دونه که خیانت کرده، همسرش هم این کارش رو خیانت می دونه، من هم اگر ایران بودم و این اتفاق برایم افتاده بود، واکنش ام مثل واکنش همسر دوستت بود، خودم را قربانی و خیانت شده می دیدم، بخصوص اینکه در اینگونه موارد در آنجا همه آدم را قربانی و قابل ترحم می دانند، خودت هم ناچاری که نقش ات رو بعنوان یک قربانی قابل ترحم بپذیری و این شروع ریزش شخصیت و غرورت است.


2-
به دوست چپی(سابق و سوسیالیست فعلی ام) تلفن زده و گفتم: می خواهم بدانم که نظرت راجع به خیانت(با بدجنسی اضافه کردم، نترس منظورم خیانت حزب تون نیست) در یک رابطه عاشقانه و یا زناشویی چیه؟


خیلی ساده، خیانت یعنی اینکه همسر داشته باشی و باز سر و گوش ات بجنبه.


گفتم: مرزهایش را چگونه مشخص می کنی؟


مرز نداره، هر عملی که بقصد شهوت و ارضای تمایلات شهوانی با کسی بجز همسرت داشته باشی خیانت محسوب می شود.


با خنده گفتم: اینا رو داری از رو رساله ات برام می خوانی؟ خب پس زوج هایی که خیلی آزاد با این مسئله برخورد می کنند را چگونه معنی می کنی؟


گفت: اگر منطورت این هلندی ها هستند که باید بگم این ها نه ازدواج شون و نه عشقشون درست درمونه، برای همین که 50 درصد!! بچه های اینجا نمی دانند که پدر واقعی شون چه کسی هست و نفری چند تا بابا دارند.


مثل اینکه بحث تعریف مرزهای خیانت ه؟


گفت: مرزهای خیانت رو برات گفتم، ببین هر چیزی را باید بتوانی با ضدش معنی کنی، ضد خیانت چیه؟ وفاداری، تو برو واسه اینا از وفاداری بگو، اگر یک کلمه فهمیدند بعد بیا خیانت رو بر اساس زندگی اینا تفسیرش کن.


گفتم: جدای از شوخی عقیده ات منطقی بنظرم می رسه، فقط اینکه شدید محدودش می کنی به مسائل جنسی بنظرم درست نمی اید، خیلی ها نگاه دیگری به خیانت دارند و مثلا خیانت رو در از دست دادن علاقه طرف به خود می بینید و نه در رابطه جنسی.

گفت: اشتباه می کنند. اگر رابطه عاشقانه و یا زناشویی داری، سکس ات هم باید محدود به طرفت باشد، عشق ات هم همینطور، وگرنه یک ریگی به کفش ات است. هرکسی در زندگی باید به تعهد ات خودش احترام بزاره، ازدواج یک تعهد رسمی ه، عشق هم یک تعهد قلبی، تعهد دادی باید رعایت کنی، اگر نمی توانی، تعهدات را فسخ کن کاری نداره.


پس تو این تعهد رو بیشتر در مسایل جنسی می بینی؟


اصلا اول و آخرش همینه.


گفتم: میدانی که فرهنگی است که در آن اگر مرد از غذایی که زن دیگری درست کرده بخورد، زن، خود را خیانت شده می بیند، این رو مرز و تعریفی دیگر از خیانت نمی دانی؟


معلومه که نه، ما داریم راجع به جوامع نرمال صحبت می کنیم، حتما مثال بعدیت را هم می خواهی از قبایل آدم خور بیاوری.


3-
همسرم می پرسه: داری می نویسی؟ چی شد بالاخره دوستت خیانت کرده یا نه؟


وقتی همه می گید خیانت کرده، خوب حتما خیانت کرده دیگه.


گفت: اما این به کنار، نظر خودت چیه؟


گفتم: نمی دانم، واقعا نمی دونم که این کارش خیانت بوده و یا نه، ولی بقول خودت تعریف خیانت بشدت شخصی و نسبی هست. مثلا دوست خودت که زمانی در شرایط تقریبا مساوی با این دوست من قرار داشت را به این راحتی خیانت کار نمی دانستی و سعی می کردی که با جملاتی مثل: شوهرش 20 سال از خودش بزرگتره، ناتوانی جنسی داره، دوستم پرانرژِی ه،... عمل اون رو کمی توجیح کنی. البته حق هم داشتی، دوستت بود، بااو رابطه عاطفی داشتی، می دانستی که ذاتا دختر بسیار خوب و مهربانی هست و فقط بد شانسی آورده که امروزش این شده، ولی دوست من را فقط از طریق نوشته من بدون هیچ احساسی شناخته ای. خوب اینها همه تاثیر می گذارند.

ولی به نکته بسیار خوبی اشاره کردی، می خواهم که به او تلفن زده و بگویم که نمی دانم برای حل مشکل ات چه باید بکنی، ولی میدانم که بهترین کار این است که به صدای قلبت گوش کنی، ببین چه کسی دارای جایگاه مخصوص در قلبت است و از همان جا شروع کنی به ساخت دوباره و ترمیم صدمه ای که به زندگی خودت و اطرافیانت خورده است.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

صیغه، نئو پست مدرن ایرانی



تلفن رو که برداشتم، همسر یکی از صمیمی ترین دوستان در ایرانم با خنده گفت: اون ورا مد شده که طرف رو پشت خط اینهمه معطل می کنند؟

صدای گرمش منو ناگهان به گذشته برد. او و همسرش از بچه های روشنفکر، تحصیلکرده، بسیار امروزی و با عقایدی مدرن بودند، از اونهایی که همه به دوستی با آنها افتخار می کردند.

بعد از کمی احوالپرسی پرسیدم: همسرت چطوره؟

گفت: خوب، عالی، بهتر از این نمی شه، به تازگی از پست مدرن به نئوپست مدرن اسباب کشی کرده.

گفتم: این که حالا گفتی معنی اش چی می شه؟

گفت: هیچی دیگه نئوپست مدرن شده به سبک ایرانی، رفته یک دختری رو صیغه کرده.

با خنده پرسیدم: این چیه، یک جوک جدیده؟

گفت: آره، با این تفاوت که این بار شخصیت هاش بسیار واقعی اند، این دفعه زندگی منه که جوک شده. و بعد به آرامی بغض اش ترکید....


اشتباه کردم و بعد از تمام شدن صحبت در همان حالت عصبی شماره دوستم را گرفتم.
صدایم را که شنید فورا گفت: پس کلاغه خبر رو رسونده.
گفتم: نه بوی گندش رو شنیدم.

گفت: خوبه توپت هم که پره، چه کاری می توانم برایت بکنم.

گفتم: خواستم بدونم چقدر تو لجن فرو رفته ای؟


گفت: تا گردن، ولی خوشبختانه سرم هنوز بیرونه و می توانم به قضاوت و ژست الکی تو بخندم.

گفتم: صیغه! خجالت نمی کشی بدبخت.
گفت: نه مگه چکار کردم، نه خلاف شرع کردم، نه خلاف قانون و نه خلاف عرف.


گفتم: خلاف شعور و عقیده خودت که کردی، مگر نه اینکه امثال تو باید این جامعه را جلو ببرند، تو نبودی که می خواستی سرمشق و الگوی جامعه ات باشی؟....


گفت: تمام این شعارهای قشنگت رو سر هم جمع کنی ببری سوپر سر محله مون، یک دوغ آبعلی هم کف دستت نمی ذاره.
اینها همه شعار های دوره محمد رضا شاهی ه، منو تو بودیم که گول روشنفکر بازی چند تا بوی کباب شنیده رو خوردیم و فکر کردیم که آوانگارد شده ایم، بابا جون اونها همه مردند، باقی کس خل ها هم یا مثل تو زبلی کردند و زدند بیرون و کون لق بقیه رو گفتند و یا از منم قاطی ترند.


گفتم: با این وقاحت ات چی رو می خواهی توجیه کنی؟ برگشتت به دوران فتحعلی شاه رو؟


گفت: نه دیگه، اینه که می گم حالیت نیست، من از تو صد مرتبه امروزی ترم. تو مشکل ات فقط اسمش ه، مگه نه؟ "صیغه" اسمش امل یه، اخه، کسر شان می یاره. خب کاری نداره، نگو صیغه، مدل خودتان بگو، بگو(my affair) یا صداش کن "گرل فرند" قول می دم که اونوقت مشکل ات حل می شه. بعد از سالها تازه چشمام رو باز کردم دارم جامعه ام رو اون طوری که هست می بینم و نه اون طوری که تو کتابها انو نوشته بودند و به خورد ما می دادند. رک بهت بگم، تازه فهمیده ام که تو اصلا تو باغ نیستی، اینجا رو نمی شناسی، زمانی هم که اینجا بودی جامعه شناسی ات زیاد بهتر از این نبوده.


اونجا واسه خودت تو آمستردام نشسته ای، و معلوم نیست که چه غلط ها که می کنی، انوقت داری برای من حکم صادر می کنی؟ تو چی از اینجا می دونی که به خودت اجازه می دهی منو محاکمه کنی، یک نگاهی به نوشته های اینترنتی ات بیانداز، یکی از بچه هایی که قبلا با کلی افتخار ازت بهش گفته بودم و آدرس وب لاگ ات را هم برایش فرستاده بودم، باهام تماس گرفته که بابا قهرمانت هم که بچه کونی از کار در آومد، تو وب لاگش گزارش تصویری از Gay Pride روز جشن همجنسگرایان در آمستردام گذاشته. حالا هی بیا درستش کن که نه به خدا این بچه خوبیه، این کاره نیست، فکر می کنه مخاطبش همون چهار تا دوروبری هاش تو آمستردام هستند، یادش می ره که داره واسه این ور می نویسه، یادش رفته که ما اینجا به اینها همجنس گرا نمی گیم، می گیم بچه کونی....

گفتم: مثل اینکه حسابی خودت رو آماده کرده ای.

گفت: خوب فهمیدی، یه چند باری هم تمرین کردم، که وقتی تلفن زدی چطور باید جوابت رو بدم، آلان هم حسابی حالم بده، اگر تلفن رو قطع نکنی بدتر از اینها می شنوی.

گفتم: می دانی که تلفن رو قطع نمی کنم، پس سعی کن چیزی رو جا نندازی.

یه نیمچه خداحافظی گفت و گوشی را گذشت.

دو روز بعد دوباره به او تلفن زدم: خوبی؟

گفت: شرمنده بابت اون حرفها، می دونم که بدل نگرفته ای، از خجالت ام روم نمی شد باهات تماس بگیرم، راستش دارم می پکم.

گفتم: می خواهی بگی موضوع چیه؟

گفت: همه چی دست بدست هم داده، فشار ها زندگی در این جامعه، اختلافات کوچک خانوادگی، ولی خب موضوع اصلی مربوط به سکس می شه. چند سالیه که رابطه جنسی منو همسرم خوب نیست، راستش دیگه احتیاجی به سکس نداره و با اکراه حاضره که سکس داشته باشه، منم که نمی توانم خودمو بهش تحمیل کنم. در این مدت چند باری در این باره صحبت کردیم، تلاش دارویی، روانپزشکی کردیم، ولی هیچ کدام تاثیر لازمه رو نگذاشت. خب منم آدمم، فقط یک بار هم قراره زندگی کنم، هنوز چهل سالم هم نیست، نه می توانم و نه می خوام که از آلان تارک دنیا بشم.
چند باری به اش پیشنهاد کردم بیایم خارج زندگی کنیم، شاید محیط عوض کنیم چیزی تغییر کنه و یا چه می دونم... ولی قبول نکرد، گفتم بیایم پیش تو، یادته بهت تلفن زدم گفتم برای آمدن تشویق اش کن.

اوایل یک چند باری گریزی شیطنت کردم، ولی فایده نداره، از سلامت طرف مطمئن نیستی، همه اش هم دلهره این رو داری که اگر گیر بیافتی، زندان و شلاق و تازه اگر بد بیاری طرف شوهردار هم باشه که تا سنگسارش رو هم باید بری. یک بار هم یکی از همین ها با همدستی برادران لاتش کلی حق السکوت ازم گرفتند. بقیه اش را هم که می دونی، بقول خودت بو گندش تا اونجا هم رسیده. این هم آخر آرزوهای من" ما که می خواستیم جهانی را مهربان کنیم، دیدی چطوری خودمان اینقدر نامهربان از کار در آمدیم" کی فکر می کرد زندگی من اینطور به گه کشیده بشه.

برای دلداری گفتم: نسل ما برنده نداشت.
گفت: برنده اگر نداشت، همه هم که نباختند، بعضی شانس آوردند و بعضی هم کمتر از من احمق بودند.

گفتم: حالا می خواهی چکار کنی؟

گفت: نمی دانم، همه چی بدجوری ریخته به هم، اگر ببینی چی به سر همسرم آمده، تو همین مدت کم که موضوع رو فهمیده اصلا خمیده شده، دیگه اثری از اون غرور تو چشماش نیست، اعتماد بنفس اش رو هم بکلی از دست داده. من که هر دفعه به چشماش نگاه می کنم از خجالت آب می شم.

می دونی اون حرفهایی که بتو زدم فقط توجیح های الکی بود، صیغه (affair) نیست، صیغه "گرل فرند" هم نیست، با جفت اینها فرق داره، تو حق داری صیغه مال همان دوران فتحعلی شاهه.

گفتم: نمی توانی با صیغه ات استوپ کنی؟

گفت: بهش فکر کرده ام، ولی آخرش چی؟ نهایت 6 ماه ریاضت می کشم و دوباره همین آش و همین کاسه.

گفتم: آخرش چی، از همسرت جدا می شی؟

گفت: امیدوارم که این اتفاق نیافته، ما هنوز عاشق همدیگر هستیم، اما اگر نخواهد که دیگر با من زندگی کند به او حق می دهم. تو بگو، واقعا یعنی سکس و عشق و ازدواج اینقدر به هم چسبیده اند، اونجا هم هر کسی که ازدواج می کنه و یا هرکی عاشق می شه، باید فقط با همون طرف سکس داشته باشه؟ نمی شه اینها رو از هم تفکیک کرد؟

گفتم: جوابتو آلان نمی دم، چون ربطی به صیغه کردن تو نداره، گره ای هم از مشکل وا نمی کنه، یادت باشه کاری که تو کردی بدترین شیوه رفع مشکل بوده است. حالا هم یه چند روزی به یک راه حل منطقی فکر کن،امیدوارم بتوانی یک جوری مشکل ات رو حل کنی، من هم تماس ام را مرتبا ادامه می دهم.

حالا یک چند روزی از این ماجرا گذشته است، واقعا نمی دانم که چه چیزی می تواند بهترین راه حل در این گونه مواقع باشد و اگر خودم جای او بودم آلان چه می کردم.