۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

در جستجوی معنای زندگی(1) طعم شاد بودن



دیروز جلوی در مشغول کارهای کوچک تعمیری خونه بودم که دیدم خانمی از همسایه ها بطرفم می آید. آشنایی ما با هم از یک احوالپرسی معمولی و گپی در مورد هوا و مسایل روزمره بالاتر نمی رود.

به من که رسید بعد از احوالپرسی بی مقدمه به دوچرخه اش(که تازه خریده بود) اشاره کرد و گفت: همین آلان خریدمش، قشنگه نه؟


گفتم: آره خیلی قشنگه، از کجا خریدی؟

با خوشحالی و در حالی که ذوق و لذت از وجودش بیرون می ریخت گفت که: دوچرخه قبلی ام 15 سال قدیمی شده بود و این دوچرخه را با 30% تخفیف خریده ام و... در طول صحبت مدام هم در حال نوازش کردن دوچرخه اش بود و لابلای صحبت می گفت: پدال اش رو دیدی؟ دنده اش رو چی؟ خیلی خوشحالم که خریدمش، منتظرم که پارتنرم بیاد، بهش نشون بدم.

بعد خداحافظی کرد و به خانه اش رفت.

ده دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دیدم دوباره دوچرخه در دست از خانه بیرون آمد. برای اینکه خوشحال اش کنم گفتم : هی، دوچرخه خوشگل داره،(اصطلاحی هلندی معادل" چطوری، صاحب اون دوچرخه خوشگل").

که دوباره با همان شوق و ذوق زدگی گفت: طاقت نیاوردم، گفتم برم یه دوری باهش بزنم، وای که چقدر خوشحالم و سوار دوچرخه اش شد و رفت.

دوباره مثل اکثر این مواقع یاد مشکل خودم می افتم، در این سالها بارها و بارها این گونه صحنه ها را دیده ام، مردمی که با وجود توانایی مالی، از خرید یک دوچرخه، یک مسافرت کوتاه، یک شام در رستوران، یک هدیه تولد غرق در لذت می شوند و این خوشحالی خود را با لذت در جمع بیان می کنند.


من چی؟ چه چیزی در این سالها مرا راضی کرده است؟

این همه چیزها خریده ام، این همه اتفاقات برایم رخ داده است، کدامیک توانسته است مرا به شوق و لذت برساند؟


چقدر سخت گرفته ام زندگی را؟


چرا جرات شادمانی کردن و ابراز آن را ندارم؟


یادم نمی آید که از چیزی ذوق کرده باشم و یا قدرت ابراز شادی ام را به کسی داشته باشم؟

اگر هم می توانستم این کار را بکنم، می دانم که در میان دوستان ایرانی ام با کلماتی مانند الکی خوش، شفت، ساده لوح(همان هالو) بی عار، لش ... پذیرایی می شدم.

میدانم که جدی ام، چاره زیادی هم ندارم چرا که فرهنگ ام جدی است، جامعه ای که در آن برای سالها زندگی کرده ام جدی بوده است، جدی بودن معنای معادل فهیم و دانا بودن داشته و غیر از آن متهم به بی دردی و یا کم فهمی.


چند سال قبل دوستی از یکنواختی و کسالت بار بودن زندگی اش می گفت، در جوابش گفتم این برای این است که زندگی تازگی اش را برای ما از دست داده است، دیگر تازه ای ندارد که ما را به شوق بیاورد، همه تازه های زندگی را ما قبلا تجربه کرده ایم و دست زندگی برای ما رو شده است و...

امروز می فهم که چقدر چرت گفته بودم، ناتوانی خودم از لذت بردن از زندگی را با کلماتی بی معنی توجیه کرده بودم، زندگی پر از تیکه های ریز و درشت برای لذت بردن است. شاد بودن و شادمانی را باید یاد گرفت، راستی کسی از شما می داند که ذوق کردن چه طعم ای دارد؟ می داند آخرین باری که از داشتن چیزی به ذوق آمده کی بوده؟




۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

در جستجوی مرزهای انسانی خود



1- هلند
حدود 2 سال قبل خبری توجه ام را به خود جلب کرد، زنی جوان به همراه فرزندش اش به طرزی مشکوک به قتل رسیده بودند.

از نحوه گزارش ماجرا می شد برداشت کرد که متهم اصلی می بایست همسر مقتول باشد، اما مطابق معمول اینجا فورا برای همسر مقتول یک روانکاو آوردند که به او کمک کند تا بتواند فشار روحی این فاجعه را بهتر تحمل کند( در غرب قانون بر این اساس شکل گرفته است که همه بی گناهند مگر عکس آن ثابت شود) اولین تحقیق پلیس از او را هم به اجازه روانکاواش موکول کردند.

سرانجام بعد از حدود 2 سال در تحقیقات نهایی مشخص شد که حدس اولیه پلیس درست بوده و او مقصر اصلی این جنایت می باشد، که بعد هم محاکمه و بعد از طی مراحل قانونی به چند سال حبس به همراه روانکاوی محکوم شد(طبق قوانین هلند، محکومیت زندان بهمراه تراپی /روان درمانی/ می باشد، شخص در زندان و در طی این روانکاوی فرصت اصلاح خود و شروع مجدد زندگی اجتماعی بعنوان یک شهروند خوب را بدست می آورد).


2- ایران

در فاجعه معروف به قتل های خفاش شب که چندین سال پیش در ایران اتفاق افتاد یک قاتل تعداد زیادی زن و دختر را بیرحمانه به قتل رساند. زمانی که او دستگیر شد، تعدادی از همسران مقتولین به ظن قتل همسر خود در زندان بودند( همه مجرمیم، مگر بتوانیم عکس اش را ثابت کنیم). یعنی زمانی که شخصی سوگوار فاجعه ای است و محتاج حمایت روحی و اجتماعی، باید زندانی هم بشود!


براستی فاصله زندگی ما با مرزهای یک زندگی انسانی چقدر است؟


سالها قبل همسایه ای داشتیم، در دهه چهل زندگی اش(احتمالا) خوش صحبت، مهربان، سرزنده و صمیمی با ما نوجوانها های آن زمان.

یک روز ناگهان شنیدیم که همسرش به قتل رسیده است.

او در حالی که در اثر شوک ناشی از این فاجعه حتی قادر به صحبت و تشخیص دیگران هم نبود، بعنوان متهم اصلی گرفته و به زندان بردند.

حدودا دو سالی طول کشید که بی گناهی اش ثابت شد و از زندان بیرون آمد!!


باور کردنی نبود، به جای او پیرمردی با موهای تماما سفید، خمیده، ترسیده و با سیگاری که دیگر هیچگاه از دستانش نیفتاد روبرو شدم.

در این مدت او کارش را از دست داده بود، خانه ای برای زندگی نداشت و تنها بچه اش را هم پدرش بعنوان سرپرست در اختیار گرفته بود.

چند ماهی بعد خبر مرگش را در اثر سکته شنیدم و به همین سادگی داستان یک زندگی به پایان رسید.


به همین سادگی زندگی یک انسان، که هنوز بعد از آن فاجعه می توانست و می بایست که ادامه بیابد را به بدترین شکل ممکن نابود کردند.

از خود می پرسم که این چه رفتاری است که با ما می کنند؟


یعنی ما را واقعا انسان و دارای حقوق انسانی نمی دانند؟


اگر آری، پس چرا اینگونه با ما رفتار می کنند؟


آخر چرا انسان بودن ما را به رسمیت نمی شناسید؟


.

.