۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

مشخصه منحصر به فرد ایرانی ها(3) تناقض مدرن


....گفت: اینطور نیست، دین یک موضوع کاملا شخصی بین خالق و مخلوق است، یک رابطه قلبی است و باقی همه بهانه است، کسی نمی تواند به من بگوید که من به عقیده ام مومن نیستم.

اتفاقا به نکته جالبی اشاره کردی، من روی این قسمت که دین یک رابطه قلبی است کلی حرف دارم.

اما اول، چون این یک رابطه شخصی است پس کسی نمی تواند به من بگوید که من مومن هستم یا نه را اجازه بده برایت توضیح بدم.

من موافقم، اعتقادات هر کسی مربوط به خودش است، هرکسی هر اعتقادی که بخواهد می تواند داشته باشد(بشرطی که این اعتقاد او باعث آزار دیگران نشود)، شخص آزادی انتخاب و تغییر اعتقادات خود را(ولو بدفعات) دارد و هیچ کسی هم حق ندارد برای او تعیین عقیده کند(یادت باشد که اعتقاد تو نه تنها اینها را قبول ندارد که کاملا علیه آنها هم هست).

تا اینجا ظاهرا با هم توافق داریم، حالا از زمانی که یکی از طرفین اعتقادش را با طرف دیگر در میان می گذارد و او را از لحاظ فکری درگیر با اعتقاد خود می کند شخصی بودن این رابطه و مربوط به خود بودن آن خاتمه می یابد.

کسی که از اعتقادت می پرسد، می خواهد تصویر روشن تری از تو بدست بیاورد و تو را بهتر بشناسد(همانند اینکه از علاقه مندی های همدیگر در مورد موسیقی، فیلم، کتاب و سیاست می پرسیم)
تو با توضیحات در مورد چگونگی رابطه خود با اعتقادت، من را در میان سوالات زیادی انداخته ای که من برای یافتن جواب آنها باید در وهله اول آنها را با خود تو مطرح کنم. این حق ابتدائی کسی است که فکری با او به اشتراک گذاشته می شود، اینکه نمی شود که من چهار تا موضوع عجیب و بی ربط را برایت تعریف کنم و در واکنش به سوال های تو بگویم: این مربوط به خود من و مسئله ای کاملا شخصی است، مسئله شخصی تو تا زمانی که در درونت هست شخصی است، همینکه برای دیگران بیان شد، فورا از حالت شخصی خارج شده و شنوندگان را دارای حق توضیح خواهی و نقد کردن آن می کند.

اما چرا رسیدن به جوابی برای تعریف رابطه تو و اعتقادت برای من مهم است؟
من به پایه ها بسیار وابسته هستم، باور دارم که بسیاری از مشکلات فرهنگی/ رفتاری/ سیاسی ما ریشه در پایه های فکری ما دارند(خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج).
یکی از بزرگترین علل ایرادهای رفتاری، فرهنگی ما همین تناقض اعتقادی ما است، کسی که بین خودش و اعتقادش هیچ پیوند عملی وجود ندارد، قادر به ساخت تعریفی واضح از هویت خود نخواهد بود، کسی که در ساخت هویت خود مشکل دارد، به آن رشد و بلوغ فکری که لازمه وجودی یک شهروند مدرن است نخواهد رسید.
شهروند مدرن را شهروند مسئول می نامند، شهروند مسئول چه کسی است؟ کسی که درک(کافی) از خود و جامعه خود دارد، قوانین و باید نباید های جامعه و حدود توانایی های خود را شناخته و (در حد لازم) خود را مقید به رعایت آنها می کند، چرا مسئول و مقید به رعایت آنها است؟ چون به آنها و کارایی شان معتقد است و می تواند خود را در دورن آنها معنی کند.
حالا تصور کن که این شهروند پشیزی هم برای رعایت قوانین و ارزش های اجتماعی خود قایل نشود، مدام آنها را زیر پا بگذارد، کسانی را که رعایت می کنند را مسخره کند و هم زمان مدعی این باشد که رعایت آنها که مهم نیست، مهم قبول ذات این قوانین و ارزش هاست که من قبول دارم و تازه شهروند برتری هم(به نسبت آنکه هم قبول دارد و هم رعایت می کند) هستم!!! بنظرت غیر منطقی نمی آید؟

اما چرا این تناقض اعتقادی بنظر ما زیاد غیر عادی نمی آید؟ هر چیزی بر اثر تکرار قسمتی از فرهنگ می شود و عجیب بودن خود را از دست می دهد. این تناقض از قدیم وجود داشته و اکنون فقط در بسیاری از ما تغییر شکل داده است.
تناقض قدیمی(که من آن را نوع "سنتی" می نامم) بسیار رایج بوده و هست، اکثریت بدرجات در عمل اختلافاتی با اعتقادات خود داریم و تقریبا هیچ وقت قادر به یکی شدن صد در صد با اصول اعتقادی خود نمی شویم. اما در این مورد خاص بدلیل سختگیری و احکام زیادی که اعتقاد ما دارد، فاصله عمل و اعتقاد ما همیشه بسیار زیادتر از حد قابل قبول بوده است.

برای توجیه این فاصله، ما در طول تاریخ( بدلیل باور مطلق به درستی و حقانیت اعتقاد خود و نداشتن علم و ابزار سنجش و استدلال) گناه فاصله را خود بگردن گرفته ا یم و برای اینکه قادر به اجرای دستورات و فرامین اعتقادی خود نبوده ایم مدام خود را سرزنش کرده ایم(مثال های بسیار زیادی در این رابطه را هم همه دیده و شنیده ایم، مثلا: اسلام به خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست در مسلمانی ماست).

اما این تناقض با رسیدن علوم و تمدن جدید به کشورمان(حدود 150 سال پیش) بتدریج شکل دیگری به خود گرفت.
ما علم آموختیم، ابزار جدید را شناختیم و به آگاهی های خود افزودیم، در طول زمان خود را صاحب اختیار و دارای قدرت تفکر و استدلال دیدیم(چیزی که در قبل از آن تاریخ به صورت بسیار محدود فقط در نزد خواص جامعه بود)، ما بزرگ و بزرگتر شدیم، اما اعتقاد ما در اندازه های قبلی خود ماند.
رومن رولان به قشنگی می گوید: او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند، در این سالها عقاید روزنامه بارها تغییر کرده اند، اما او بر همان عقیده خویش ثابت است، او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند.

(البته از آن زمان تا به امروز تلاش های بسیاری برای توجیه و یا رشد اعتقادمان انجام گرفته و می شود، از توجیحاتی نظیر، صد سال پیش روحانیون بطور متفق در جواب مومنینی که متعجب دنبال یافتن علل بدبختی و عقب ماندگی مومنین و پیشرفت ورسیدن به درجات قدرت و علم آفرینی کفار می گشتند(واقعیتی دقیقا برعکس وعده های داده شده) همصدا اعلام کردند که اگر کفار به این درجات رسیده اند همه را از کتاب دینی ما آموخته اند و این غفلت شما(و نه ما) بوده است که نتواسته اید آنها را کشف کنید!! بگیر، تا کارهای قابل تقدیر نظبر تلاشی که نواندیشان دینی برای منطبق کردن اعتقاد ما با مرزهای زندگی امروزی و انسان مدرن انجام می دهند....).

یادگیری علم و مجهز شدن ما به سلاح سنجش، شکل این تناقض را هم به مرور دچار تغییر کرد.(تناقض مدرن) ما دیگر حاضر نبودیم خود را مقصر فاصله بین خود و اعتقاد خود بدانیم و حقارت اینکه دستورات و فرامین(که دیگر زیاد هم منطقی نبودند) درست و برحق هستند اما ما ناتوان از اجرای آنها هستیم را تحمل کنیم.

دو واقعه 1- انقلاب اسلامی و بقدرت رسیدن ج.ا و 2- فروپاشی دنیای کمونیستی و به دنبال آن قدرت گرفتن مسلمانان افراطی و بخصوص 11 سپتامبر این تناقض را بسیار بزرگتر کرد و قوی ترین و آخرین سنگر دفاعی اعتقاد را در هم کوبید. مومن مورد بحث ما(خود و یا ناخودآگاه) به این نقطه رسیده است که دیگر افتخار که هیچ، حتی نمی تواند اعتقاد خود با صدای بلند اعلام کند. شرایط بیرونی و تضاد درونی او با اعتقادتش به حدی رسیده است که دیگر نمی تواند(شاید هم دیگر هرگز نتواند) بدون ساخت توجیحات و ارائه توضیحات کلی اعتقاد خود را معنی کند. آیا ما توانسته ایم آخرین مرحله از تناقض مدرن یعنی مرحله "مومن اسمی" بودن را هم پشت سر بگذاریم؟...

بعد از این خلاصه کوتاه شده برویم سراغ نقد رابطه قلبی با اعتقاد.، من بر این باورم که ما می توانستیم بسیار زودتر به نقطه فعلی رسیده و یا حتی از آن گذشته باشیم، اما یکی از مهمترین موانعی که باعث توقف ما شده است و هنوز هم بشدت با آن درگیریم "عرفان و تصوف ایرانی" است.
عرفان و تصوف که در ابتدا بسیار هوشمندانه(رندانه) بعنوان راه نجاتی برای گریز از فرامین سخت اعتقادی ما ساخته شده بودند و قصد داشتند رابطه ما با اعتقاد را از قراردادی سخت و جان فرسا به رابطه ای عاشقانه و شخصی تبدیل کنند، متاسفانه در طول زمان خود به اصلی ترین توجیه گر تناقضات ما تبدیل شدند.
ادامه این نوشته که آخرین قسمت این سری نوشته ها می باشد در هفته دیگر...
با عرض معذرت، هر کار کردم کوتاه تر بنویسم نشد.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

مشخصه منحصر به فرد ایرانی ها(2) کافر به ایمان خود


(دوستان عزیز، این سری نوشته ها(3 تا 4 قسمت) نقد دینداری ماست و نه نقد دین. خوشحال می شوم که شما هم در بحث شرکت کرده و نظر خود را بیان کنید).

در یک سفر کاری چند ساعته با دو همکار، یک دختر(هلندی، جوان، بسیار زیبا که با دوست پسر خود زندگی می کند) و یک پسر( ایرانی، جوان، خوش تیپ و خوش برخورد) همسفر بودم. پسر برای اولین بار بود که همکار دیگر را می دید و بی اطلاع از اینکه او دوست پسر دارد، تمام سعی خود بکار گرفته بود که او را تور کند.

دختره هم که موضوع را گرفته بود با زرنگی و بدون عبور از مرزهایش سعی می کرد او را بیشتر مجذوب خود کند.(بقول برنارد شاو: لوندی یعنی قدم زدن در مرزهای عفت، بدون عبور از آن).

درست در زمانی که پسر در حال ارائه عالی ترین تصویر روشنفکرانه و مدرن خود بود، دختر بدون قصد، ضربه شدیدی وارد کرد: راستی شما مسلمانید؟ نه؟

اوم م، آره، اما نه اونجوری که، نه از اون سنتی های مقید به نماز و روزه و چه می دانم معتقد به خرافات و اون داستانها و.... بعد از کلی توضیحات ظاهرا چون دختره را قانع نشده دید، رو به من کرده و گفت: می فهمی که چی می گم؟

دیدم بهترین فرصت برای رسیدن به جوابی برای سوال را پیدا کرده ام، با نامردی کامل گفتم: نه، نمی فهمم چی می گی؟
نمی فهمی؟ چطور نمی فهمی؟

چطور باید بفهمم؟ بیا یکبار با هم مرور کنیم، تو مومن به اعتقادی هستی که هیچ کدام از فرامین و رهنمود هایش را رعایت نمی کنی، بقول خودت نماز نمی خوانی، روزه نمی گیری، حجاب و محرم و نامحرم را قبول نداری، ازدواج و به حج رفتن را به مسخره می گیری، مشروب و گوشت خوک خوردن را پایی و...( حالا امر به معروف و مرجع تقلید داشتن و اینها را ارفاق می کنیم)، پس برای اینها که مومن نیستی، شاید برای اعتقاد به قوانینش به آن مومنی؟

چه قوانینی؟
مثلا چند همسری، قوانین جزایی در مورد دزدی، زنا، ارتداد، لواط، و یا شاید هم معتقد به ایدولوژی جهاد و شهادت و....
چرا داری آبروریزی می کنی؟ مگه من ج.ا هستم، اینها که تو می گویی فرسنگها با من فاصله دارد.

حالا دیدی حق دارم که نمی فهمم، پس لطفا خودت بگو به چه چیزی در اعتقادت مومنی تا بلکه ما هم بتوانیم بفهمیم، فقط 5 مورد بگی کافیه.

بابا نا سلامتی بچه مسلمانیم آخه، ارادت قلبی داریم.

اینکه کافی نیست دوست عزیز، تو اینطوری داری هم به خودت و هم به اعتقادت گند می زنی، فکر نکن کسی که می شنوه می گه، به، به، چه با کلاسه ایشون، نخیر، طرف می گه این چه آدم بی هویتی است که ذره ای به اعتقادش پای بند نیست و این چه اعتقاد درب و داغونی است که مومن اش نه تنها ارزشی برای دستورات و رهنمودهایش قائل نیست، که حتی منتقد به آنها هم هست، نظر من را بخواهی "تو نه مومن، بلکه کافر به اعتقاد خود هستی".

عجب حرف عجیبی!! با حساب تو پس هر کسی که دستورات دینی اش را رعایت نکند کافر است؟

به نظر شخصی من، مومن باید بهرحال خود را موظف به رعایت حدودی از اعتقادش بداند که در آن محدوده قادر به معنی کردن خود بشود. اما در مورد تو داستان از این حرفها گذشته است، اولا: تو دیگرانی که به همان اعتقاد تو مومن هستند و اصول و دستورات آن را رعایت می کنند، عقب مانده و نادان دانسته و آنها مسخره می کنی(در حالی که آنها در اعتقاد مشترک از تو مومن تر بوده و برتر هستند) و هم اینکه "دین ات را مادون خودت قرار می دهی" که این به نظر من اصلی ترین نقطه است.

مثالی می زنم، من گیاه خواری را امری اخلاقی و بسیار انسانی تر از گوشت خواری می دانم. سعی خودم را هم می کنم که کمتر گوشت بخورم، ولی بدلیل گوشت دوست بودن و تنبلی در همیشه آماده کردن غذای بدون گوشت، هنوز گوشت خوارم(شاید برای همیشه هم بمانم). در این رابطه اعتقاد من(از لحاظ اخلاقی و انسانی) بالاتر از من قرار گرفته است. اینگونه فاصله بین شخص با اعتقاد خود غیر عادی نیست، بطور مثال کمونیسم رسیدن به "انسان واقعی" را هدف نهایی می گذاشت که باید پرورش می یافت و یا عرفان از طبقات برای رسیدن به "کمال مطلوب" و "عارف" شدن نام می برد. اما این فاصله در تو دقیقا برعکس است، یعنی تو بالاتر از اعتقاد خود قرار گرفته ای، تو نمی گویی که من دستورات اعتقاد ام را انجام نمی دهم چون توان آنها را ندارم( یا هنوز به حد آنها نرسیده ام) بلکه تو خودت را فهمیده تر و برتر از آنها دانسته و آنها را اشتباه می دانی و حقیر می شماری، برای این تو را کافر به اعتقاد خودت نامیدم.

گفت: اینطور نیست، دین یک موضوع کاملا شخصی بین خالق و مخلوق است، یک رابطه قلبی است و باقی همه بهانه است، کسی نمی تواند به من بگوید که من به عقیده ام مومن نیستم.

اتفاقا به نکته جالبی اشاره کردی،...(ادامه دارد)
این نوشته را بدلیل طولانی بودن در چند قسمت متوالی خواهم نوشت.




۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

مشخصه منحصر به فرد ایرانی ها



دوستی هلندی که بدلیل شغلی ارتباط زیادی با خارجی ها دارد می گوید: یک موضوع در میان شما ایرانی ها منحصر به فرد است، ایرانی ها تنها ملتی هستند که اگر از آنها در مورد اعتقاد شان بپرسی بجای آری(اگر معتقد باشند) یک دفتر 40 برگ برایت توضیح می دهند.

کافی است از یکی سوال کنی: آیا مسلمان هستی؟

تا با جوابهایی مثل: آره، اما می دانی، من مشروب می خورم، روزه نمی گیرم، خانواده ما(و یا زنم) حجاب ندارد، ما مثل این ترک و عربها نیستیم، اوپن فکر می کنیم وووو...

و پرسید که تو می دانی چرا؟

راستش نه نمی دانم، می دانم که ما از جامعه ای تعریف نشده می آییم و برای همین همه چیز حتی اعتقادات مان را مجبوریم خودمان به شکلی که قالب تنمان باشد ساخته و تعریف کنیم، شاید می خواهند که طرف مقابل فکر نکند که آنها افراطی مسلمان هستند.

گفت: ربطی ندارد، من فقط سوال می کنم که آیا معتقد به دیانتی هستی و یا نه، این چه ربطی به افراطی بودن دارد؟ این همه ترک و عرب هم هستند که حجاب ندارند، دیسکو می روند، مشروب می خورند، چرا آنها در مقابل این سوال سخن رانی نمی کنند و خیلی ساده می گویند که مسلمان هستند؟ مگر از کسی سوال کنی آیا مسیحی هستی؟ برایت یک ساعت توضیح می دهد که آره ولی کلیسا نمی رم، عید پاک را جشن نمی گیرم، اعتراف نمی کنم وووو.

نکته جالبی است، خودت چی فکر می کنی؟

گفت: درست نمی دانم، اما فکر می کنم که ایرانی ها ناخودآگاه از اینکه مسلمان نامیده بشوند خجالت می کشند و بنابراین سعی می کنند با توضیح و تفسیر بنوعی مسلمان بودن خود را توجیح کنند، رفتارشان جوری است که انگار مسلمان بودن را کار بدی می دانند، مانند کسی که پدرش خلافکار است و هربار که نام فامیل اش را می گوید، سعی می کند خودش را از گناهان پدر مبرا کند.

موافق نیستم، چرا باید خجالت بکشند، مگر می شود که به عقیده ای(بخصوص روحانی) مومن بود و از آن خجالت کشید؟

بهرحال راجع به این سوال تو بیشتر فکر خواهم کرد و اگر به نکته ای رسیدم با تو در میان خواهم گذاشت.

من به سهم خود دلیلی برای این رفتار یافته ام که در پست بعدی ام آن را خواهم نوشت، خوشحال می شوم دوستان عزیز خواننده این وبلاگ هم اگر نظری در این مورد دارند، آنرا مطرح کنند.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

فرهنگ، بسیار قویتر از زمان و مکان



یکی از نکات مثبت مهاجرت این است که اگر آمادگی اش را داشته باشی می تواند باعث تغییر و یا تصحیح بسیاری از عقاید و باورها بشود. شخصا از مهاجرت بسیار آموخته ام، بطور مثال زمانی که در ایران بودم به این جمله که "زمان و مکان انسان را می سازند" بشدت معتقد بودم، در اینجا فهمیدم که این گفته همچین هم صحیح نمی باشد و فرهنگ ها و اعتقادات نقش بسیار مهمتری را در ساخت انسان بر عهده دارند. در این باره بزودی بیشتر خواهم نوشت، نوشته پایین انتخابی کوچک از اتفاقات بسیار آشنا اینجا می باشد.

1- چندی قبل دوست هموطنی گلایه می کرد که: می خواستم فروشگاهی را بخرم، برای مشورت به هموطنی که فروشگاهی مشابه در شهر دیگری داشت مراجعه کردم، با مهربانی ازم آدرس گرفته و قول تحقیق داد، بعد از چند روز فهمیدم که خودش رفته و قصد خرید فروشگاه را داشته که خوشبختانه مالک فروشگاه به موضوع پی برده و به او می گوید که این کارش از لحاظ اخلاقی درست نبوده و سو استفاده از اعتماد دیگران محسوب می شود و بعد هم به این دوست من توصیه می کند برای مشورت گرفتن به شرکت های متخصص مراجعه کند و نه هموطنان نا مطمعن....

می گویم: همین است دیگر متاسفانه زیاد کاریش نمی شود کرد، ما روی ارزش و معنی اخلاقیات در تجارت زیاد کار نکرده ایم و اکثرا فرق بین کاسب زرنگ بودن با کلک زدن را نمی دانیم، شاید این عمل در ایران زیاد هم غیر عادی به نظر نرسد، همانطور که دبه کردن در معامله در آنجا کاری عادی محسوب می شود و....

2- چند سال قبل قصد فروش ماشین ام را داشتم، به اینترنت مراجعه کرده قیمت ها را مقایسه و پایین ترین قیمت را برای ماشین ام انتخاب کرده و آن را در سایتی برای فروش عرضه کردم.

چند دقیقه ای بعد شخصی (عراقی) تماس گرفته گفت که ماشین را پسندیده و تا فردا بعداظهر وقت می خواهد که با دوستی آمده و آنرا ببرد و اضافه کرد که اگر می شود آگهی فروش را بردارم.

گفتم که نگران نباشد اینقدر برای حرف خودم ارزش قائل هستم که تا فردا صبر کنم ولی آگهی را بر نداشته و رزور شده را به آن اضافه می کنم.

چند دقیقه بعد شخص دیگری (باز هم با لهجه عربی/ دلال ماشین های مدل پایین اکثرا عرب و یا ترک هستند) تماس گرفت که من آماده ام ظرف یک ساعت ماشین را ببرم.

گفتم: می بینی که رزور شده است و شخص دیگری(اضافه کردم که او هم عرب است) تا فردا مهلت گرفته است.

گفت: کی بوده است؟ شاید همکار خود من است؟

اسمش محمد است از اوترخت.

گفت: نه نمی شناسمش و اضافه کرد شماره من را داری، اگر نیامد خبر بده یک ساعته می آیم. بعد از آن من آگهی را هم از سایت برداشتم.

10 دقیقه بعد تلفن زنگ زد: محمد هستم از اوترخت برای ماشین، خواستم بگم نشد، منصرف شده ام.

گفتم اشکالی ندارد، مرسی که خبر دادی، بعد به مشتری دوم تلفن کردم، او هم ظرف نیم ساعت آمد و ماشین را برد.

فردای آن روز حدود ساعت 10 صبح تلفن زنگ زد: محمد هستم از اوترخت برای ماشین، خواستم بگم هماهنگ کردم حدود ساعت 5 اونجا هستم.

مگر تو دیروز قرار را کنسل نکردی؟ و بعد ماجرا را برایش توضیح دادم.

معلوم شد که تلفن آخر دیروز صحنه سازی از سوی مشتری دوم بودن است که با توجه از اطلاعاتی که از خود من گرفته بود خود را خریدار اول معرفی کرده و .... تمام اینها برای احیانا اندکی سود حلال؟؟

ظاهرا نبود مرزهای مشخص بین رقابت سالم و حقه بازی فقط محدود به جغرافیای ما نمی شود و محدوده بزرگتری را در بر می گیرد.

دوستی که زمانی در کار خرید فروش ماشین بود تعریف می کرد که: از میان حدود صد ماشینی که از هلندی ها خریده ام فقط یکی آنی نبود که فروشنده ادعا می کرد و از 50 تایی که از خارجی ها خریده ام حسرت یکی که کلکی در کار آن نباشد به دلم ماند.

3- تازه گواهی نامه هلندی ام را گرفته بودم و می خواستم ماشین بخرم. در سایتی ماشین مورد علاقه ام را دیده و با صاحب آن(یک خانم هلندی) تماس گرفتم، در حین سوالات پرسیدم: ماشین کولر هم دارد؟ که جواب مثبت بود،

قراری برای دیدن ماشین گذاشته و به شهر محل زندگی آنها(حدود 100 کیلو متری محل سکونت ام) رفتم.

زن و شوهر جوان و خوش برخوردی بودند، ماشین را به من نشان دادند، همانی بود که می خواستم فقط: کولرش کو؟ اینکه کولر ندارد.

چرا دارد، اینجا، این کولرش است مگه نه؟

بجای من شوهرش پاسخ داد که: نه، این "فن" است و نه "ایرکو" و این ماشین کولر ندارد، زن در حالی که کاملا قرمز شده بود گفت: من معذرت می خواهم، باور کنید که من اصلا فرق این دو را نمی دانستم و فکر می کردم که این همان کولر است.

گفتم اشکالی ندارد و آماده خداحافظی و برگشت شدم، ازم خواستند اندکی صبر کنم.

با هم صحبت کوتاهی کرده، برگشته و به من گفتند: دو تا پیشنهاد داریم که امیدواریم یکی را قبول کنی، یا هزینه رفت و آمدت را می دهیم(چون ما مقصر این سوتفاهم بوده ایم) و یا اینکه اگر بدون کولر هم این ماشین بدرت می خورد با قیمتی پایین تر آنرا بخر.

من هم قیمتی پایین تر(حالا نه زیاد ناعادلانه، ولی دلچسب خودم!) پیشنهاد دادم که آنها هم قبول کرده و ماشین را خریدم.....

یادم می آید در راه بازگشت کلی خوشحال بودم و بخودم می گفتم: چقدر خوبه که من" می توانم با" این آدمها زندگی بکنم،

ولی اشتباه می کردم، کاشکی بخودم گفته بودم: چقدر خوبه که من "بتوانم مثل" این آدمها زندگی بکنم.



۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

THIS IS IT



بالاخره بعد از دوبار تلاش ناموفق برای رزور بلیط فیلم مایکل جکسون دیشب موفق به دیدن این فیلم در سالن سینما شدم.

فیلمی که ارزش اش فقط به این خاطر است که گزیده ای از آخرین فیلم های گرفته شده از این غول موزیک دنیا می باشد.

سکوت سالن مملو از جمعیت و دست زدن همه تماشاچی ها در آخر فیلم( چیزی که تا بحال ندیده بودم) نشان از موفقیت فیلم و تاثیر گذاری آن روی احساسات تماشاچیان داشت.

دیدن این فیلم (بدون اینکه اثری هنری باشد) را به همه دوستان توصیه می کنم. شخصا دی وی دی آن را همه سفارش داده ام که گاهی دوباره به تماشای آن بنشینم.

نمی دانم چند بار در هنگام تماشای فیلم احساس بر من غلبه کرد ولی می دانم لحظاتی بود که میل به هم خوانی با مایکل تمنا می شد و با "هزار قناری خاموش در گلو" شعر نیما را در ذهن مرور می کردم که:

ری را... ری را

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا.

.

او نیست با خودش،

او رفته با صدایش اما،

خواندن نمی تواند.