۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

مشخصه منحصر به فرد ایرانی ها(3) تناقض مدرن


....گفت: اینطور نیست، دین یک موضوع کاملا شخصی بین خالق و مخلوق است، یک رابطه قلبی است و باقی همه بهانه است، کسی نمی تواند به من بگوید که من به عقیده ام مومن نیستم.

اتفاقا به نکته جالبی اشاره کردی، من روی این قسمت که دین یک رابطه قلبی است کلی حرف دارم.

اما اول، چون این یک رابطه شخصی است پس کسی نمی تواند به من بگوید که من مومن هستم یا نه را اجازه بده برایت توضیح بدم.

من موافقم، اعتقادات هر کسی مربوط به خودش است، هرکسی هر اعتقادی که بخواهد می تواند داشته باشد(بشرطی که این اعتقاد او باعث آزار دیگران نشود)، شخص آزادی انتخاب و تغییر اعتقادات خود را(ولو بدفعات) دارد و هیچ کسی هم حق ندارد برای او تعیین عقیده کند(یادت باشد که اعتقاد تو نه تنها اینها را قبول ندارد که کاملا علیه آنها هم هست).

تا اینجا ظاهرا با هم توافق داریم، حالا از زمانی که یکی از طرفین اعتقادش را با طرف دیگر در میان می گذارد و او را از لحاظ فکری درگیر با اعتقاد خود می کند شخصی بودن این رابطه و مربوط به خود بودن آن خاتمه می یابد.

کسی که از اعتقادت می پرسد، می خواهد تصویر روشن تری از تو بدست بیاورد و تو را بهتر بشناسد(همانند اینکه از علاقه مندی های همدیگر در مورد موسیقی، فیلم، کتاب و سیاست می پرسیم)
تو با توضیحات در مورد چگونگی رابطه خود با اعتقادت، من را در میان سوالات زیادی انداخته ای که من برای یافتن جواب آنها باید در وهله اول آنها را با خود تو مطرح کنم. این حق ابتدائی کسی است که فکری با او به اشتراک گذاشته می شود، اینکه نمی شود که من چهار تا موضوع عجیب و بی ربط را برایت تعریف کنم و در واکنش به سوال های تو بگویم: این مربوط به خود من و مسئله ای کاملا شخصی است، مسئله شخصی تو تا زمانی که در درونت هست شخصی است، همینکه برای دیگران بیان شد، فورا از حالت شخصی خارج شده و شنوندگان را دارای حق توضیح خواهی و نقد کردن آن می کند.

اما چرا رسیدن به جوابی برای تعریف رابطه تو و اعتقادت برای من مهم است؟
من به پایه ها بسیار وابسته هستم، باور دارم که بسیاری از مشکلات فرهنگی/ رفتاری/ سیاسی ما ریشه در پایه های فکری ما دارند(خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج).
یکی از بزرگترین علل ایرادهای رفتاری، فرهنگی ما همین تناقض اعتقادی ما است، کسی که بین خودش و اعتقادش هیچ پیوند عملی وجود ندارد، قادر به ساخت تعریفی واضح از هویت خود نخواهد بود، کسی که در ساخت هویت خود مشکل دارد، به آن رشد و بلوغ فکری که لازمه وجودی یک شهروند مدرن است نخواهد رسید.
شهروند مدرن را شهروند مسئول می نامند، شهروند مسئول چه کسی است؟ کسی که درک(کافی) از خود و جامعه خود دارد، قوانین و باید نباید های جامعه و حدود توانایی های خود را شناخته و (در حد لازم) خود را مقید به رعایت آنها می کند، چرا مسئول و مقید به رعایت آنها است؟ چون به آنها و کارایی شان معتقد است و می تواند خود را در دورن آنها معنی کند.
حالا تصور کن که این شهروند پشیزی هم برای رعایت قوانین و ارزش های اجتماعی خود قایل نشود، مدام آنها را زیر پا بگذارد، کسانی را که رعایت می کنند را مسخره کند و هم زمان مدعی این باشد که رعایت آنها که مهم نیست، مهم قبول ذات این قوانین و ارزش هاست که من قبول دارم و تازه شهروند برتری هم(به نسبت آنکه هم قبول دارد و هم رعایت می کند) هستم!!! بنظرت غیر منطقی نمی آید؟

اما چرا این تناقض اعتقادی بنظر ما زیاد غیر عادی نمی آید؟ هر چیزی بر اثر تکرار قسمتی از فرهنگ می شود و عجیب بودن خود را از دست می دهد. این تناقض از قدیم وجود داشته و اکنون فقط در بسیاری از ما تغییر شکل داده است.
تناقض قدیمی(که من آن را نوع "سنتی" می نامم) بسیار رایج بوده و هست، اکثریت بدرجات در عمل اختلافاتی با اعتقادات خود داریم و تقریبا هیچ وقت قادر به یکی شدن صد در صد با اصول اعتقادی خود نمی شویم. اما در این مورد خاص بدلیل سختگیری و احکام زیادی که اعتقاد ما دارد، فاصله عمل و اعتقاد ما همیشه بسیار زیادتر از حد قابل قبول بوده است.

برای توجیه این فاصله، ما در طول تاریخ( بدلیل باور مطلق به درستی و حقانیت اعتقاد خود و نداشتن علم و ابزار سنجش و استدلال) گناه فاصله را خود بگردن گرفته ا یم و برای اینکه قادر به اجرای دستورات و فرامین اعتقادی خود نبوده ایم مدام خود را سرزنش کرده ایم(مثال های بسیار زیادی در این رابطه را هم همه دیده و شنیده ایم، مثلا: اسلام به خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست در مسلمانی ماست).

اما این تناقض با رسیدن علوم و تمدن جدید به کشورمان(حدود 150 سال پیش) بتدریج شکل دیگری به خود گرفت.
ما علم آموختیم، ابزار جدید را شناختیم و به آگاهی های خود افزودیم، در طول زمان خود را صاحب اختیار و دارای قدرت تفکر و استدلال دیدیم(چیزی که در قبل از آن تاریخ به صورت بسیار محدود فقط در نزد خواص جامعه بود)، ما بزرگ و بزرگتر شدیم، اما اعتقاد ما در اندازه های قبلی خود ماند.
رومن رولان به قشنگی می گوید: او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند، در این سالها عقاید روزنامه بارها تغییر کرده اند، اما او بر همان عقیده خویش ثابت است، او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند.

(البته از آن زمان تا به امروز تلاش های بسیاری برای توجیه و یا رشد اعتقادمان انجام گرفته و می شود، از توجیحاتی نظیر، صد سال پیش روحانیون بطور متفق در جواب مومنینی که متعجب دنبال یافتن علل بدبختی و عقب ماندگی مومنین و پیشرفت ورسیدن به درجات قدرت و علم آفرینی کفار می گشتند(واقعیتی دقیقا برعکس وعده های داده شده) همصدا اعلام کردند که اگر کفار به این درجات رسیده اند همه را از کتاب دینی ما آموخته اند و این غفلت شما(و نه ما) بوده است که نتواسته اید آنها را کشف کنید!! بگیر، تا کارهای قابل تقدیر نظبر تلاشی که نواندیشان دینی برای منطبق کردن اعتقاد ما با مرزهای زندگی امروزی و انسان مدرن انجام می دهند....).

یادگیری علم و مجهز شدن ما به سلاح سنجش، شکل این تناقض را هم به مرور دچار تغییر کرد.(تناقض مدرن) ما دیگر حاضر نبودیم خود را مقصر فاصله بین خود و اعتقاد خود بدانیم و حقارت اینکه دستورات و فرامین(که دیگر زیاد هم منطقی نبودند) درست و برحق هستند اما ما ناتوان از اجرای آنها هستیم را تحمل کنیم.

دو واقعه 1- انقلاب اسلامی و بقدرت رسیدن ج.ا و 2- فروپاشی دنیای کمونیستی و به دنبال آن قدرت گرفتن مسلمانان افراطی و بخصوص 11 سپتامبر این تناقض را بسیار بزرگتر کرد و قوی ترین و آخرین سنگر دفاعی اعتقاد را در هم کوبید. مومن مورد بحث ما(خود و یا ناخودآگاه) به این نقطه رسیده است که دیگر افتخار که هیچ، حتی نمی تواند اعتقاد خود با صدای بلند اعلام کند. شرایط بیرونی و تضاد درونی او با اعتقادتش به حدی رسیده است که دیگر نمی تواند(شاید هم دیگر هرگز نتواند) بدون ساخت توجیحات و ارائه توضیحات کلی اعتقاد خود را معنی کند. آیا ما توانسته ایم آخرین مرحله از تناقض مدرن یعنی مرحله "مومن اسمی" بودن را هم پشت سر بگذاریم؟...

بعد از این خلاصه کوتاه شده برویم سراغ نقد رابطه قلبی با اعتقاد.، من بر این باورم که ما می توانستیم بسیار زودتر به نقطه فعلی رسیده و یا حتی از آن گذشته باشیم، اما یکی از مهمترین موانعی که باعث توقف ما شده است و هنوز هم بشدت با آن درگیریم "عرفان و تصوف ایرانی" است.
عرفان و تصوف که در ابتدا بسیار هوشمندانه(رندانه) بعنوان راه نجاتی برای گریز از فرامین سخت اعتقادی ما ساخته شده بودند و قصد داشتند رابطه ما با اعتقاد را از قراردادی سخت و جان فرسا به رابطه ای عاشقانه و شخصی تبدیل کنند، متاسفانه در طول زمان خود به اصلی ترین توجیه گر تناقضات ما تبدیل شدند.
ادامه این نوشته که آخرین قسمت این سری نوشته ها می باشد در هفته دیگر...
با عرض معذرت، هر کار کردم کوتاه تر بنویسم نشد.

۵ نظر:

کائنات گفت...

عالی بود، از نوشته های شما لذت میبرم و با نظراتتون تا حدود زیادی موافقم. منتظر قسمت آخر هستم :)

فابيان گفت...

فرنگى جان، درود
به نظر من بايد بين سه چيز تفكيك قائل شد،
1. انديشه
2. بيان انديشه
3. رفتار
انديشه سنگ بنا است، وقتى به مرحله پرزنتاسيون ميرسد به مرحله ديگر ميرسيم. هيچ قانون مدنى در هيچ جاى جهان به انديشه كارى نميتواند داشته باشد، چرا كه انديشه در مرحله اول كاملا مستور است، اساسا چيزى به نام آزادى انديشه يك غلط مرسوم است، چون انديشه ذاتا آزاد است.
مسئله آزادى "بيان انديشه" است كه در چهار چوب آزادى بيان به آن پرداخته ميشود. آزادى بيان از هر نوع انديشه اى كه باشد هر قدر هم ابلهانه باشد آزاد است. "ر.ك به بيانه حقوق بشر"
اگر جايى صاحب انديشه اى( در كشورهاى مدرن) به دادگاه كشانده و احيانا محكوم شود. دادگاه با توجه به اثبات سوئ "رفتار"ى (مرحله سوم) كه مترتب از آن انديشه است، طرف را محكوم ميكند. اين پروسه اى است پيچيده.

ناشناس گفت...

برادر عزیز نوشته زیبایی بود ، ولی ایراداتی هم بدان وارد است.
اول از همه این هستش که توی بحث و مباحثه نباید آدم خودش رو بالاتر از دیگری بدونه. شما داری عقایدت رو دیکته می کنی!!!!
موضعی که گرفتی کاملا از بالاست ، من خودم توی اروپا در حال تحصیل هستم ، جالب بدونی وقتی با یک پروفسر که تسلط کامل روی بحث داره یه موضوعی رو مطرح می کنی اصلا با این دید که اون همه چیز رو می دونه و تو مهتاج به فهمیدن از اون هستی رو نمی گیره!!!
موفق باشی

lobat گفت...

sale no be shoma va khanevadatun tabrik migam ...
movafagh bashin

فرنگی گفت...

مرسی دوست عزیز، سال نو همه شما دوستان عزیز هم مبارک باشد