۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

تعریف خیانت و مرزهای آن



1
از همسرم پرسیدم: دنبال جوابی برای صیغه، نئو پست مدرن ایرانی می گردم، وقت داری به یک سوال جواب بدی؟ بنظرت خیانت در یک زندگی مشترک و یا در یک رابطه عاشقانه چیه و مرزهایش چی هستند؟


گفت: جواب این سوال راحت نیست چون تعریف خیانت و تعیین مرزهایش بسیار نسبی و شخصی هستند و عوامل زیادی بخصوص فرهنگ و مکان بشدت در ساخت آنها تاثیر گذاری می کنند.

برای من خیانت یعنی "جایگاه منحصر به فردی که شخص در قلبت دارد را به دیگری بدهی" یعنی یک تعریف حسی محض.

ولی فکر می کنی این تعریف من از خیانت بیرون از شخص من چقدر معتبره؟ چند سال قبل با دوستی تو ایران صحبت عشق می کردم، خیلی راحت گفت: از شوهرم متنفرم، می خواهم سربه تنش نباشه، فقط بخاطر بچه هام و حفظ آبرو به زندگی با اون ادامه می دهم. در این حالت تعریف من از خیانت بسیار بی معنی می شه.

در مورد نسبی بودن مرزهای خیانت هم یک مثال می توانم بزنم، یادته می گفتی نوجوان که بودی زن همسایه ای داشتید که هر وقت برای لحظه ای با تو تنها می شد سعی می کرد با جابجا کردن چادرش خط سینه و ساق پاهایش را به تو نشان بدهد(و همیشه هم از این کار خود بشدت دچار هیجان و قرمز می شد، تو رو هم که دیگه خدا می دونه!) و تا کسی می آمد(بخصوص شوهرش) فورا خودشو جمع جور می کرد و لای چادر می پیچید. آیا اوداشت به همسرش خیانت می کرد؟ از نظر من بله، او در حال خیانت بود. در حالی که تو فقط کمی از خط سینه و ساق پایش را می دیدی، خوب اینجا ما با بقیه روبوسی می کنیم، با هم استخر می رویم... و تقریبا صد برابر آن چیزی که تو از او دیده ای را از هم می بینیم. آیا ما به هم خیانت می کنیم؟ جواب من در اینجا منفی است، چون مرزهای خیانت و رفتار عادی در اینجا با مثال قبل کاملا فرق دارند. حالا مثال رو وسیع تر می کنم، همکار هلندی ام که نزدیک بیست سال است که زندگی مشترک موفقی دارد می گوید که از همان سالهای اول با پارتنرم قرار گذشتیم که سالی یک هفته یک مسافرت مجردی آزاد داشته باشیم، آیا آنها به هم خیانت می کنند؟ یا اینهمه زوج هایی که از انواع تنوعات جنسی استفاده می کنند، برای همین می گویم که خیانت و مرزهایش بشدت شخصی و نسبی هستند. البته این را اضافه کنم که در یک رابطه تعریف طرفین از خیانت نباید با فاصله زیاد از دیگری باشد چون آنوقت تمام این فرمولی که در بالا ساختم به هم می ریزد.


گفتم: می دانم عمویم تعریف می کرد که ازدواج اولش برای این که رفتارهای زنش که از یک خانواده آزادتری بود، بنظرم عمویم جلف، عشوه گرانه و لاس زدن با دیگران معنی می شده بعد از دوسال درگیری به جدایی انجامید و آنها نتوانستند تعریف مشترکی از این مرزها پیدا کنند. همیشه با خنده می گفت که دوسال او سعی کرد به من بفهماند که من یک آدم دگم، متعصب و عقب مانده هستم و خودش امروزی و با کلاس است و من هم سعی می کردم به او بفهمانم که من یک آدم آبرودار و غیرتمند هستم و او ول و لاابالی بار آمده است.

حالا با توجه به تعریف ات به نظر تو دوست مورد بحث من به همسرش خیانت کرده؟


آره، من کار انو کاملا خیانت می دانم، اون خودشم می دونه که خیانت کرده، همسرش هم این کارش رو خیانت می دونه، من هم اگر ایران بودم و این اتفاق برایم افتاده بود، واکنش ام مثل واکنش همسر دوستت بود، خودم را قربانی و خیانت شده می دیدم، بخصوص اینکه در اینگونه موارد در آنجا همه آدم را قربانی و قابل ترحم می دانند، خودت هم ناچاری که نقش ات رو بعنوان یک قربانی قابل ترحم بپذیری و این شروع ریزش شخصیت و غرورت است.


2-
به دوست چپی(سابق و سوسیالیست فعلی ام) تلفن زده و گفتم: می خواهم بدانم که نظرت راجع به خیانت(با بدجنسی اضافه کردم، نترس منظورم خیانت حزب تون نیست) در یک رابطه عاشقانه و یا زناشویی چیه؟


خیلی ساده، خیانت یعنی اینکه همسر داشته باشی و باز سر و گوش ات بجنبه.


گفتم: مرزهایش را چگونه مشخص می کنی؟


مرز نداره، هر عملی که بقصد شهوت و ارضای تمایلات شهوانی با کسی بجز همسرت داشته باشی خیانت محسوب می شود.


با خنده گفتم: اینا رو داری از رو رساله ات برام می خوانی؟ خب پس زوج هایی که خیلی آزاد با این مسئله برخورد می کنند را چگونه معنی می کنی؟


گفت: اگر منطورت این هلندی ها هستند که باید بگم این ها نه ازدواج شون و نه عشقشون درست درمونه، برای همین که 50 درصد!! بچه های اینجا نمی دانند که پدر واقعی شون چه کسی هست و نفری چند تا بابا دارند.


مثل اینکه بحث تعریف مرزهای خیانت ه؟


گفت: مرزهای خیانت رو برات گفتم، ببین هر چیزی را باید بتوانی با ضدش معنی کنی، ضد خیانت چیه؟ وفاداری، تو برو واسه اینا از وفاداری بگو، اگر یک کلمه فهمیدند بعد بیا خیانت رو بر اساس زندگی اینا تفسیرش کن.


گفتم: جدای از شوخی عقیده ات منطقی بنظرم می رسه، فقط اینکه شدید محدودش می کنی به مسائل جنسی بنظرم درست نمی اید، خیلی ها نگاه دیگری به خیانت دارند و مثلا خیانت رو در از دست دادن علاقه طرف به خود می بینید و نه در رابطه جنسی.

گفت: اشتباه می کنند. اگر رابطه عاشقانه و یا زناشویی داری، سکس ات هم باید محدود به طرفت باشد، عشق ات هم همینطور، وگرنه یک ریگی به کفش ات است. هرکسی در زندگی باید به تعهد ات خودش احترام بزاره، ازدواج یک تعهد رسمی ه، عشق هم یک تعهد قلبی، تعهد دادی باید رعایت کنی، اگر نمی توانی، تعهدات را فسخ کن کاری نداره.


پس تو این تعهد رو بیشتر در مسایل جنسی می بینی؟


اصلا اول و آخرش همینه.


گفتم: میدانی که فرهنگی است که در آن اگر مرد از غذایی که زن دیگری درست کرده بخورد، زن، خود را خیانت شده می بیند، این رو مرز و تعریفی دیگر از خیانت نمی دانی؟


معلومه که نه، ما داریم راجع به جوامع نرمال صحبت می کنیم، حتما مثال بعدیت را هم می خواهی از قبایل آدم خور بیاوری.


3-
همسرم می پرسه: داری می نویسی؟ چی شد بالاخره دوستت خیانت کرده یا نه؟


وقتی همه می گید خیانت کرده، خوب حتما خیانت کرده دیگه.


گفت: اما این به کنار، نظر خودت چیه؟


گفتم: نمی دانم، واقعا نمی دونم که این کارش خیانت بوده و یا نه، ولی بقول خودت تعریف خیانت بشدت شخصی و نسبی هست. مثلا دوست خودت که زمانی در شرایط تقریبا مساوی با این دوست من قرار داشت را به این راحتی خیانت کار نمی دانستی و سعی می کردی که با جملاتی مثل: شوهرش 20 سال از خودش بزرگتره، ناتوانی جنسی داره، دوستم پرانرژِی ه،... عمل اون رو کمی توجیح کنی. البته حق هم داشتی، دوستت بود، بااو رابطه عاطفی داشتی، می دانستی که ذاتا دختر بسیار خوب و مهربانی هست و فقط بد شانسی آورده که امروزش این شده، ولی دوست من را فقط از طریق نوشته من بدون هیچ احساسی شناخته ای. خوب اینها همه تاثیر می گذارند.

ولی به نکته بسیار خوبی اشاره کردی، می خواهم که به او تلفن زده و بگویم که نمی دانم برای حل مشکل ات چه باید بکنی، ولی میدانم که بهترین کار این است که به صدای قلبت گوش کنی، ببین چه کسی دارای جایگاه مخصوص در قلبت است و از همان جا شروع کنی به ساخت دوباره و ترمیم صدمه ای که به زندگی خودت و اطرافیانت خورده است.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

صیغه، نئو پست مدرن ایرانی



تلفن رو که برداشتم، همسر یکی از صمیمی ترین دوستان در ایرانم با خنده گفت: اون ورا مد شده که طرف رو پشت خط اینهمه معطل می کنند؟

صدای گرمش منو ناگهان به گذشته برد. او و همسرش از بچه های روشنفکر، تحصیلکرده، بسیار امروزی و با عقایدی مدرن بودند، از اونهایی که همه به دوستی با آنها افتخار می کردند.

بعد از کمی احوالپرسی پرسیدم: همسرت چطوره؟

گفت: خوب، عالی، بهتر از این نمی شه، به تازگی از پست مدرن به نئوپست مدرن اسباب کشی کرده.

گفتم: این که حالا گفتی معنی اش چی می شه؟

گفت: هیچی دیگه نئوپست مدرن شده به سبک ایرانی، رفته یک دختری رو صیغه کرده.

با خنده پرسیدم: این چیه، یک جوک جدیده؟

گفت: آره، با این تفاوت که این بار شخصیت هاش بسیار واقعی اند، این دفعه زندگی منه که جوک شده. و بعد به آرامی بغض اش ترکید....


اشتباه کردم و بعد از تمام شدن صحبت در همان حالت عصبی شماره دوستم را گرفتم.
صدایم را که شنید فورا گفت: پس کلاغه خبر رو رسونده.
گفتم: نه بوی گندش رو شنیدم.

گفت: خوبه توپت هم که پره، چه کاری می توانم برایت بکنم.

گفتم: خواستم بدونم چقدر تو لجن فرو رفته ای؟


گفت: تا گردن، ولی خوشبختانه سرم هنوز بیرونه و می توانم به قضاوت و ژست الکی تو بخندم.

گفتم: صیغه! خجالت نمی کشی بدبخت.
گفت: نه مگه چکار کردم، نه خلاف شرع کردم، نه خلاف قانون و نه خلاف عرف.


گفتم: خلاف شعور و عقیده خودت که کردی، مگر نه اینکه امثال تو باید این جامعه را جلو ببرند، تو نبودی که می خواستی سرمشق و الگوی جامعه ات باشی؟....


گفت: تمام این شعارهای قشنگت رو سر هم جمع کنی ببری سوپر سر محله مون، یک دوغ آبعلی هم کف دستت نمی ذاره.
اینها همه شعار های دوره محمد رضا شاهی ه، منو تو بودیم که گول روشنفکر بازی چند تا بوی کباب شنیده رو خوردیم و فکر کردیم که آوانگارد شده ایم، بابا جون اونها همه مردند، باقی کس خل ها هم یا مثل تو زبلی کردند و زدند بیرون و کون لق بقیه رو گفتند و یا از منم قاطی ترند.


گفتم: با این وقاحت ات چی رو می خواهی توجیه کنی؟ برگشتت به دوران فتحعلی شاه رو؟


گفت: نه دیگه، اینه که می گم حالیت نیست، من از تو صد مرتبه امروزی ترم. تو مشکل ات فقط اسمش ه، مگه نه؟ "صیغه" اسمش امل یه، اخه، کسر شان می یاره. خب کاری نداره، نگو صیغه، مدل خودتان بگو، بگو(my affair) یا صداش کن "گرل فرند" قول می دم که اونوقت مشکل ات حل می شه. بعد از سالها تازه چشمام رو باز کردم دارم جامعه ام رو اون طوری که هست می بینم و نه اون طوری که تو کتابها انو نوشته بودند و به خورد ما می دادند. رک بهت بگم، تازه فهمیده ام که تو اصلا تو باغ نیستی، اینجا رو نمی شناسی، زمانی هم که اینجا بودی جامعه شناسی ات زیاد بهتر از این نبوده.


اونجا واسه خودت تو آمستردام نشسته ای، و معلوم نیست که چه غلط ها که می کنی، انوقت داری برای من حکم صادر می کنی؟ تو چی از اینجا می دونی که به خودت اجازه می دهی منو محاکمه کنی، یک نگاهی به نوشته های اینترنتی ات بیانداز، یکی از بچه هایی که قبلا با کلی افتخار ازت بهش گفته بودم و آدرس وب لاگ ات را هم برایش فرستاده بودم، باهام تماس گرفته که بابا قهرمانت هم که بچه کونی از کار در آومد، تو وب لاگش گزارش تصویری از Gay Pride روز جشن همجنسگرایان در آمستردام گذاشته. حالا هی بیا درستش کن که نه به خدا این بچه خوبیه، این کاره نیست، فکر می کنه مخاطبش همون چهار تا دوروبری هاش تو آمستردام هستند، یادش می ره که داره واسه این ور می نویسه، یادش رفته که ما اینجا به اینها همجنس گرا نمی گیم، می گیم بچه کونی....

گفتم: مثل اینکه حسابی خودت رو آماده کرده ای.

گفت: خوب فهمیدی، یه چند باری هم تمرین کردم، که وقتی تلفن زدی چطور باید جوابت رو بدم، آلان هم حسابی حالم بده، اگر تلفن رو قطع نکنی بدتر از اینها می شنوی.

گفتم: می دانی که تلفن رو قطع نمی کنم، پس سعی کن چیزی رو جا نندازی.

یه نیمچه خداحافظی گفت و گوشی را گذشت.

دو روز بعد دوباره به او تلفن زدم: خوبی؟

گفت: شرمنده بابت اون حرفها، می دونم که بدل نگرفته ای، از خجالت ام روم نمی شد باهات تماس بگیرم، راستش دارم می پکم.

گفتم: می خواهی بگی موضوع چیه؟

گفت: همه چی دست بدست هم داده، فشار ها زندگی در این جامعه، اختلافات کوچک خانوادگی، ولی خب موضوع اصلی مربوط به سکس می شه. چند سالیه که رابطه جنسی منو همسرم خوب نیست، راستش دیگه احتیاجی به سکس نداره و با اکراه حاضره که سکس داشته باشه، منم که نمی توانم خودمو بهش تحمیل کنم. در این مدت چند باری در این باره صحبت کردیم، تلاش دارویی، روانپزشکی کردیم، ولی هیچ کدام تاثیر لازمه رو نگذاشت. خب منم آدمم، فقط یک بار هم قراره زندگی کنم، هنوز چهل سالم هم نیست، نه می توانم و نه می خوام که از آلان تارک دنیا بشم.
چند باری به اش پیشنهاد کردم بیایم خارج زندگی کنیم، شاید محیط عوض کنیم چیزی تغییر کنه و یا چه می دونم... ولی قبول نکرد، گفتم بیایم پیش تو، یادته بهت تلفن زدم گفتم برای آمدن تشویق اش کن.

اوایل یک چند باری گریزی شیطنت کردم، ولی فایده نداره، از سلامت طرف مطمئن نیستی، همه اش هم دلهره این رو داری که اگر گیر بیافتی، زندان و شلاق و تازه اگر بد بیاری طرف شوهردار هم باشه که تا سنگسارش رو هم باید بری. یک بار هم یکی از همین ها با همدستی برادران لاتش کلی حق السکوت ازم گرفتند. بقیه اش را هم که می دونی، بقول خودت بو گندش تا اونجا هم رسیده. این هم آخر آرزوهای من" ما که می خواستیم جهانی را مهربان کنیم، دیدی چطوری خودمان اینقدر نامهربان از کار در آمدیم" کی فکر می کرد زندگی من اینطور به گه کشیده بشه.

برای دلداری گفتم: نسل ما برنده نداشت.
گفت: برنده اگر نداشت، همه هم که نباختند، بعضی شانس آوردند و بعضی هم کمتر از من احمق بودند.

گفتم: حالا می خواهی چکار کنی؟

گفت: نمی دانم، همه چی بدجوری ریخته به هم، اگر ببینی چی به سر همسرم آمده، تو همین مدت کم که موضوع رو فهمیده اصلا خمیده شده، دیگه اثری از اون غرور تو چشماش نیست، اعتماد بنفس اش رو هم بکلی از دست داده. من که هر دفعه به چشماش نگاه می کنم از خجالت آب می شم.

می دونی اون حرفهایی که بتو زدم فقط توجیح های الکی بود، صیغه (affair) نیست، صیغه "گرل فرند" هم نیست، با جفت اینها فرق داره، تو حق داری صیغه مال همان دوران فتحعلی شاهه.

گفتم: نمی توانی با صیغه ات استوپ کنی؟

گفت: بهش فکر کرده ام، ولی آخرش چی؟ نهایت 6 ماه ریاضت می کشم و دوباره همین آش و همین کاسه.

گفتم: آخرش چی، از همسرت جدا می شی؟

گفت: امیدوارم که این اتفاق نیافته، ما هنوز عاشق همدیگر هستیم، اما اگر نخواهد که دیگر با من زندگی کند به او حق می دهم. تو بگو، واقعا یعنی سکس و عشق و ازدواج اینقدر به هم چسبیده اند، اونجا هم هر کسی که ازدواج می کنه و یا هرکی عاشق می شه، باید فقط با همون طرف سکس داشته باشه؟ نمی شه اینها رو از هم تفکیک کرد؟

گفتم: جوابتو آلان نمی دم، چون ربطی به صیغه کردن تو نداره، گره ای هم از مشکل وا نمی کنه، یادت باشه کاری که تو کردی بدترین شیوه رفع مشکل بوده است. حالا هم یه چند روزی به یک راه حل منطقی فکر کن،امیدوارم بتوانی یک جوری مشکل ات رو حل کنی، من هم تماس ام را مرتبا ادامه می دهم.

حالا یک چند روزی از این ماجرا گذشته است، واقعا نمی دانم که چه چیزی می تواند بهترین راه حل در این گونه مواقع باشد و اگر خودم جای او بودم آلان چه می کردم.




۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

هویت



چندی قبل در یک میهمانی شام در جمعی ایرانی دعوت داشتم. بعد از شام مثل اکثر این گونه میهمانی ها بحث در باره هلندی ها و ایرانی های هلند شروع شد.


یکی از خانم ها که چند سالی است از طریق ازدواجی(مدل پستی) به هلند آمده و اتفاقا میدانم که مهمترین شرط ازدواج اش خارج نشین بودن داماد بوده است(این ها را بار منفی نمی دانم، بلکه می خواهم نشانه علاقه به خارج آمدن را پر رنگتر بیان کنم) و مانند درصد قابل توجهی از هموطنان کمی بعد از ورود به غرب یاد هویت بومی خود افتاده و کلی شرقی شده است، کنایه ای زد که: اصلا نمی فهمم یعنی چی که بعضی از این ایرانی ها مثل گوسفند دنباله روی از کارهای این هلندی ها می کنند و سعی در تقلید کارها و رفتارهای این ها را دارند، حال ادم از این تقلید بد می شه، یک کم اصالت داشتن هم بد چیزی نیست.....


چند تایی هم تائیدش کردند که: بله ایرانی هر جا باشد ایرانی باقی می ماند، این هایی که این جور اداها رو در می آورند کلا ضعف شخصیتی دارند، چون فرهنگ خودشان را نمی شناسند تا اینجا رسیدند دیگر خود را فراموش کرده بی اصالتی خود را نشان می دهند...


بعد از چند دقیقه بحث آنها رفت به بد گفتن از عرب ها(بخصوص مراکشی ها) و ترک ها که: اینها که اصلا آدم بشو نیستند، خاک بر سرها مایه آبروریزی هستند، گور به گورشان کنی تغییر نمی کنند، هنوز انگار در عصر حجر زندگی می کنند، با اون روسری و مقنعه و لباس های دهاتی و...


با تعجب پرسیدم: ببخشید که در گفتگوی شما دخالت می کنم، ولی لطفا تکلیف من شنونده را مشخص کنید، اگر خود را با جامعه وفق بدهند که گوسفند مقلد نامیده می شوند، اگر در همان مدل زندگی، فرهنگ و اصالت خود بمانند وحشی آدم نشو لقب می گیرند، بالاخره کدوم یکی کار خوبی داره انجام می ده؟


گفتند: نه دیگه، تیکه اول راجع به ایرانی ها بود که هر چی هم که باشند از فرهنگ و اصالت و شخصیت قابل توجهی برخوردار هستند، تو داری ما رو با این ترک و عربهای دهاتی اروپا مقایسه می کنی؟ واقعا که خیلی بی انصافی. کدام یک از ما روسری سر می کنیم، پیژاما و لباسهای دهاتی می پوشیم؟ کدام یک از ما مثل اینها تابلو هستیم؟


در جواب گفتم: هیچ کدام شما مثل آن مثال هایی که زدید نیستید، اما تقریبا همه آن چیزهایی که شما آنها را بحق امتیازات خود در مقایسه با آنها می دانید اتفاقا همان دست آوردهای غربی هستند که در قرن گذشته به کشور ما آورده شده اند.


ما ایرانی ها بهتر توانستیم خودمان را با این دست آوردهای فرهنگ وارداتی وفق دهیم به این دلیل که ما مستعد تر به یاد گیری و پذیرش تازه ها هستیم و این خودش یکی از بزرگترین امتیازات ما است که می توانیم تازه ها را در درون خود بپذیریم و گرنه ما هم اکنون در شرایط مشابه ای با همان نمونه هایی که شما یاد کردید بودیم، ولی شما این قدرت تطبیق پذیری ما را در بحث اول رفتاری گوسفندی نامیدید.


اما بحث من اینجاست که اگر واقعا این قدرت تطبیق هموطنان خود با جامعه اینجا را محکوم می کنید و در مقابل اش آنی که به فرهنگ و اصالت بومی خود باقی می ماند را شایسته می شناسید، به این فکر کنید که شخص مورد اول حداقل از حق انتخاب اش استفاده کرده است و از میان فرهنگ پدری و فرهنگ جامعه جدید، دومی را انتخاب کرده است، شخص مورد دوم که حتی هنوز به مرزهای انتخاب هم نرسیده و همان کاری را می کند که اگر در زادگاهش بود می کرد.

رومن رولان جمله زیبایی در این مورد دارد. می گوید: او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند، در این سالها عقاید روزنامه بارها تغییر کرده است، اما او بر همان عقیده خویش ثابت است، او همان روزنامه ای را می خواند که پدرش می خواند.


بعد از آمدن به غرب بود که فهمیدم این جمله که زمان و مکان انسان را می سازند در مورد همه صدق نمی کند. برای بعضی ها اصلا مهم نیست در چه مکان و یا چه زمانی باشند، قرن چهارده هجری و یا 21 میلادی. روستای شرق آباد پشت کوهی یا در قلب شلوغ ترین خیابان شهری بزرگ.


گفتند: مثل اینکه یک چیزی هم بدهکار شدیم، پس یعنی هر بی ریشه ای که فورا خودش، هویت، اصالت و فرهنگ اش را فراموش کنه داره کاره درستی می کنه و هر کسی که فرهنگ خودشو می شناسه و با افتخار دوست اش داره، دچار اشتباه شده؟

بابا تو تهران هم مگه کم داشتیم از اینهایی که تا از روستا می آمدند، فرداش می خواستند همه کار شهری ها رو تقلید کنند، آخرش هم می شدند جوات و بساط خنده دیگران.


گفتم: منظور من فقط دفاع از حق انتخاب کسانی بود که بدلیل انتخاب شان از طرف شما به لقب گوسفند مفتخر شدند، مسلما هر کسی رفتار و نحوه زندگی اش را بر اساس یافته ها و سلیقه خودش و بسیاری از فاکتور های دیگر انتخاب می کند(مثلا یکی از دوستان من وقتی عاشق زن هلندی اش بود، هلند و همه چیزآن بهترین بودند، چند سالی بعد که از هم جدا شدند، شد منتقد و متنقر از هلند و هلندی).

اما در مورد جوات شدن باید بگم این مثال در اینجا همچین مصداق نداره، اما در فرض وجودش هم، شخصا جوات بودن را از مثلا با لباس های صمد آقایی در شهر گشتن ترجیح می دهم و دومی را بیشتر باعث خنده و خجالت می بینم.


جواب دادند که: اصلا هم اینطور نیست اتفاقا خود هلندی ها وقتی می بینید که ما فرهنگ خود را پاس می داریم خیلی هم به ما احترام می گذارند و این را نشانه سطح فهم ما از فرهنگمان می دانند و...


ادامه دارد...



۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

شکایت رسمی از خدا به دادگاه















Ernie Chambers سناتور آمریکایی از ایالتNebraska از خدا به دادگاه شکایت
کرده است.

او شکایت اش را بر اساس تهدید شخصی از جانب خدا و همینطور مسئول دانستن خدا در ترور میلیون ها انسان گذاشته است، دلیلی کافی
برای به دادگاه کشاندن متهم!

اما قاضی دادگاه رسیدگی کننده به این شکایت نظر دیگری دارد: شکایت از خدا امکان ندارد، خدا آدرس پستی ندارد و نمی تواند از شکایت بر علیه خود آگاه شود.

با وجود این رد شکایت، شاکی بیکار ننشسته و جوابی برای این مشکل پیدا کرده است. او می گوید: دادگاه تصدیق کرده است که خدا وجود دارد، با توجه به این که خدا از همه چیز آگاه است، پس از شکایت من هم اطلاع خواهد یافت.

حالا این سناتور قصد دارد در این رابطه از دادگاه عالی فرجام خواهی کند.

منبع خبر به زبان هلندی

.






۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

داستان "ته دیگ" خوری



اوایلی که به هلند آمده بودم، برای داشتن درآمد اضافی شبها در یک رستوران هلندی بعنوان پخش کننده غذا برای بیرون کار می کردم.

رستوران مورد بحث یک رستوران هلندی بود در شهری با اکثریت جمیعتی هلندی و همه کارکنان آن بجز من هلندی بودند.

فضای بسیار دوستانه ای در اکثر موارد در میان کارکنان( که اکثر دختر و پسر بین 16 تا 24 سال بودند) جاری بود.


برای خنده و وقت گذرانی اکثر مواقع دنبال سوژه می گشتیم و حسابی سربسر هم می گذاشیتیم.

چند وقتی بود که می دانستم خیلی بقیه رو دست انداختم و یا در اذیت کردن با دیگران همراه شده ام.

دیگه یه جورایی نوبت من شده بود، به تجربه دریافته ام که این جور مواقع اگر نوبت ات رو رعایت نکنی، تلافی سنگین تری رو باید تحمل کنی، ولی چه کار کنم رو شانس افتاده بودم و هیچ بهانه ای برای سوژه شدن دست کسی نمی دادم.


تا اینکه روز ماجرا فرا رسید.

قبل از تعریف خاطره اینو بگم که یک خانم آشپز سورینامی(کشوری کوچک در آمریکای جنوبی، مستمره سابق هلند که در عین استقلال فعلی وابستگی سیاسی به هلند دارد) هفته ای یکبار می آمد و دو مدل غذای سورینامی برای یک هفته می پخت و می رفت.این دو غذا بامی و ناسی نامیده می شود که اولی با ماکارونی و دومی با برنج پخته می شود.

مدل چینی این دو غذا هم وجود دارد و بسیار هم معروف می باشد، ولی فرق مدل سورینامی در فلفلی تر بودن(هات تر بودن) آن و اینکه رنگ مدل سورینامی هم زردتر هست.


اون روز سر کار که رفتم، دیدم که این خانم آشپز غذایش را پخته و بسته بندی کرده و رفته، ولی دو تا دیگی که در آنها ناسی(همون غذا برنجی) درست کرده رو جمع نکرده، چون هنوز غذایی برای بردن نبود، بعنوان کمک رفتم این دو تا دیگ رو در ماشین ظرف شویی بگذارم.

چشمم به داخل دیگ افتاد، دیدم که ته دیگ برنج اش کمی سوخته و به دیگ چسبیده. تیکه کوچکی را بدون اراده به دهان گذاشتم. در عین اینکه کمی سوخته بود و بیشتر به قهوه ای می زد، با توجه به طعم پر ادویه و تندش خیلی خوشمزه بود.


نتوانستم مقاومت کنم، بشقابی برای خود آورده و قسمت های کمتر سوخته شده ته دیگ را جدا کردم و با آرامی و در حین کار کردن مشغول خوردن آن شدم.


در همین هنگام دیدم که دو تا از دختر ها که گویا مرا زیر نظر گرفته بودند با قیافه ای که انگار من در حال خوردن آدم هستم به من نزدیک شده و گفتند: ای یو(همان ایش خودمان) داری چی می خوری؟

گفتم: بیا یک کمی بخور تا بفهمی.

فورا بقیه را صدا زدند که بیاید ببینید که این داره غذا سوخته می خوره.

حالا دیگه همه دورم جمع شده بودند.اولش خوب نفهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد، سعی می کردم توجیح شان کنم که شما چون نخورده اید نمی دانید، ما در ایران سر این ته دیگ با هم دعواها می کردیم، شما ها رو چه به این جور غذاها، برید همان پنیرتان را بخورید و...

اما بزودی متوجه شدم که نوبت من فرا رسیده و حسابی به دام افتاده ام.


اولش با توضیحات تاریخی/جامعه شناسانه شروع کردند که: بله می دانیم که شما در کشورهای فقیر مجبورید همه جور غذا را بخورید و هیچ چیزی را دور نمی ریزید، پدران ما هم در جنگ جهانی همین کار را می کردند، بعد رفتند سراغ قسمت پزشکی/ بهداشتی که: این غذای سوخته سرطان زاست، برای دندانهایت خوب نیست و..

بعد رسیدند به قسمت اصلی که: اگر پول نداری خوب چرا غذای سوخته می خوری، ما آخر شب مانده های غذا را(که باید بیرون بریزند) برایت جمع می کنیم، آن بالاتر یک کلیسا است که شبها غذای مجانی می دهد و...

کار بجایی رسیده بود که برای مشتریان دائمی هم تعریف کرده بودند، تا چند هفته هم دیگ ناسی را نمی شستند تا من بیایم و می گفتند، غذایت را برایت نگه داشته ایم.


حتی یک بار مادر یکی از دخترها که(که دختره را قبلا کلی اذیت اش کرده بودم) تلفن زد و گفت که می خواهد با من صحبت کند، وقتی گوشی را گرفتم گفت: راستش امروزغذایمان سوخته است، می خواستم بیرون بریزم یاد تو افتادم، گفتم ببینم اگر تو می خواهی برایت نگه اش دارم سر راه بیایی ببرییش.

تنها را چاره بنظرم اعتنا نکردن به متلک ها بود تا این داستان از مزه بیافتد.

خوشبختانه کمی بعد مسابقات فوتبال شروع شد و من و ته دیگ خوردنم بازار خودمان را از دست دادیم، اما باعث شد من درس خوبی را فرا بگیرم که:

1- ته دیگ نخور، برای دندان هایت خوب نیست و سرطان زا هم هست.

2- اگر نمی توانی ته دیگ خوردن را کنار بگذاری، پس جلوی کسانی که با این سنت غذایی آشنا نیستند این کار را نکن که وگرنه مثل من به بلا دچار می شوی.

تا یادم نرفته اینو هم اضافه کنم که لطفا در جمع غیر ایرانی فقط چای شیرین بخور. که اگر قند جویدن را ببیند، همان کنند که با ته دیگ خوردن من کردند.