۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

در جستجوی مرزهای انسانی خود



1- هلند
حدود 2 سال قبل خبری توجه ام را به خود جلب کرد، زنی جوان به همراه فرزندش اش به طرزی مشکوک به قتل رسیده بودند.

از نحوه گزارش ماجرا می شد برداشت کرد که متهم اصلی می بایست همسر مقتول باشد، اما مطابق معمول اینجا فورا برای همسر مقتول یک روانکاو آوردند که به او کمک کند تا بتواند فشار روحی این فاجعه را بهتر تحمل کند( در غرب قانون بر این اساس شکل گرفته است که همه بی گناهند مگر عکس آن ثابت شود) اولین تحقیق پلیس از او را هم به اجازه روانکاواش موکول کردند.

سرانجام بعد از حدود 2 سال در تحقیقات نهایی مشخص شد که حدس اولیه پلیس درست بوده و او مقصر اصلی این جنایت می باشد، که بعد هم محاکمه و بعد از طی مراحل قانونی به چند سال حبس به همراه روانکاوی محکوم شد(طبق قوانین هلند، محکومیت زندان بهمراه تراپی /روان درمانی/ می باشد، شخص در زندان و در طی این روانکاوی فرصت اصلاح خود و شروع مجدد زندگی اجتماعی بعنوان یک شهروند خوب را بدست می آورد).


2- ایران

در فاجعه معروف به قتل های خفاش شب که چندین سال پیش در ایران اتفاق افتاد یک قاتل تعداد زیادی زن و دختر را بیرحمانه به قتل رساند. زمانی که او دستگیر شد، تعدادی از همسران مقتولین به ظن قتل همسر خود در زندان بودند( همه مجرمیم، مگر بتوانیم عکس اش را ثابت کنیم). یعنی زمانی که شخصی سوگوار فاجعه ای است و محتاج حمایت روحی و اجتماعی، باید زندانی هم بشود!


براستی فاصله زندگی ما با مرزهای یک زندگی انسانی چقدر است؟


سالها قبل همسایه ای داشتیم، در دهه چهل زندگی اش(احتمالا) خوش صحبت، مهربان، سرزنده و صمیمی با ما نوجوانها های آن زمان.

یک روز ناگهان شنیدیم که همسرش به قتل رسیده است.

او در حالی که در اثر شوک ناشی از این فاجعه حتی قادر به صحبت و تشخیص دیگران هم نبود، بعنوان متهم اصلی گرفته و به زندان بردند.

حدودا دو سالی طول کشید که بی گناهی اش ثابت شد و از زندان بیرون آمد!!


باور کردنی نبود، به جای او پیرمردی با موهای تماما سفید، خمیده، ترسیده و با سیگاری که دیگر هیچگاه از دستانش نیفتاد روبرو شدم.

در این مدت او کارش را از دست داده بود، خانه ای برای زندگی نداشت و تنها بچه اش را هم پدرش بعنوان سرپرست در اختیار گرفته بود.

چند ماهی بعد خبر مرگش را در اثر سکته شنیدم و به همین سادگی داستان یک زندگی به پایان رسید.


به همین سادگی زندگی یک انسان، که هنوز بعد از آن فاجعه می توانست و می بایست که ادامه بیابد را به بدترین شکل ممکن نابود کردند.

از خود می پرسم که این چه رفتاری است که با ما می کنند؟


یعنی ما را واقعا انسان و دارای حقوق انسانی نمی دانند؟


اگر آری، پس چرا اینگونه با ما رفتار می کنند؟


آخر چرا انسان بودن ما را به رسمیت نمی شناسید؟


.

.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

عالی بود مطلبت رفیق

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيز،
سوال كردي كه:
آخر چرا انسان بودن ما را به رسمیت نمی شناسید؟
اصلاً دركي از مفهوم انسانيت ندارند تا آنرا به رسميت بشناسند يا نه. حتي فكر نمي‌كنم كه بدونن انسان را با كدوم سـ مي‌نويسن ؟
اما چيزي كه باعث ميشه به چنين موضوعي فكر كني، تصادف روزگار هستش، اگر به جاي يك جوون مهاجر/تبعيدي/فراري ايراني، فرزند يك خانواده فرانسوي، اتريشي يا حتي استراليايي بودي، اصلاً چنين سوالي برات مطرح نمي‌شد.
باز ما داخل وطن گير كرده‌ها شانس آورديم شماهايي هستين كه ما به بگين ميشه در جستجوي مرزهای انسانی متفاوتي نسبت به چيزي كه درش قرار داريم بود. اميدوارم يك روزي همانطور كه دوست‌داري سرتاپا فرنگي بشي تا ديگه اين سوالات دردناك برات مطرح نشه.

ناشناس گفت...

سوالی که پرسیدی غلطه! مگه کسانی که توی ایران پلیس یا قاضی یا هرچیز دیگه ای هستن از مریخ اومدن؟ همین دوست و رفیق و فامیل خودمون هستن دیگه.
هر مملکتی رو آدمای توش میسازن. برای اینکه آدم متوجه بشه اشکال کار از کجاس میشه رفتار متوسط ایرانیهای مقیم هلند رو با رفتار متوسط هلندیهای اصیل مقایسه کرد. لازم نیست راه خیلی دوری بری....