۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

افتخار آشنایی با راننده تاکسی، خلبان، استاد دانشگاه و نویسنده بزرگ هموطن




چند شب قبل، وقتی بعد از تمام شدن جلسه ای کاری در یک هتل معروف به اتفاق چند تن از همکارانم به بیرون آمدم، در تاکسی که دربان هتل از قبل برایمان حاضر کرده بود نشسته و به مقصد اداره براه افتادیم.


یکی از همکاران که مسن تر از بقیه و بسیار خوش طبع می باشد در صندلی جلو نشسته و ضمن اعلام مقصد سر صحبت را با راننده که حدود پنجاه سالی سن داشت باز کرد.


راننده تاکسی شروع به حرف زدن که کرد، لهجه شیرین و تابلوی ایرانی اش فورا نمایان شد.( اکثریت ایرانی های نسل اول/منجمله خود من/ و قسمتی از نسل دومی ها لهجه ای کاملا قابل تشخیص دارند)


راننده بسرعت برق بیوگرافی کامل خود را رو کرد: پرشین هستم چند سالی است که بدلیل فعالیت های سیاسی ضد رژیم باتفاق همسر و دو دخترم به هلند گریخته ایم(بقول ایرانی های اینجا، هنوز در کیس اش مانده بود).


در کشور خودم از وضیعت مالی بسیار خوبی بهره مند بوده ام، خلبان هلی کوپتر و استاد دانشگاه بوده ام، آلان هم در هلند هفته ای یک روز به دانشجویان رشته خلبانی در دانشگاه آموزش تئوری پرواز می دهم.


یکی از همکارانم ازش پرسید به چه زبانی در دانشگاه درس می دهد(چون زبان هلندی اش بسیار با مشکل همراه بود).


گفت به زبان انگلیسی و بعد وقتی ازش خواستند که بقیه صحبت هایش را برای راحتی خودش به انگلیسی ادامه دهد(در اینجا این تغییر زبان گفتگو از هلندی به انگلیسی بسیار عادی است) گفت که چون این مکالمه برایش نوعی تمرین زبان هلندی محسوب می شود، ترجیح می دهد که به هلندی ادامه دهد.

بهرحال وقتی که متوجه شد که توانسته است توجه آنها را جلب خود کرده(احتمالا) برای هنرنمایی بیشتر اضافه کرد: در ضمن من نویسنده هم هستم، به یکی از کتاب هایم هم دولت هلند جایزه ای به مبلغ 25 هزار یورو داده است که اتفاقا آن را در ماشین دارم.

بعد از زیر داشبورد ماشین کتابی قطور بیرون آورده و به همکارم داد.

همکارم بعد از کلی تمجید در حالی که شگفت زده بود کتاب قطور فارسی را ورقی زده و به همکار دیگرم داد. با نگاهی به جلد کتاب دیدم که کتاب موج سوم نوشته آقای صاحب الزمانی است، مانده بودم که چه واکنشی باید نشان بدهم. پشیمان از این بودم که چرا همان اول به او نگفتم که من هم ایرانی هستم که این همه پیش نرود و ناراحت از اینکه اگر بفهمد که من هم ایرانی هستم چقدر خجل خواهد شد.

خوشحال بودم که همکارانم به یاد ایرانی بودن من و ارتباط آن با پرشین نیستند.

در این لحظه همکارم رو به من گفت: نگاه کن، این کتاب عربی نوشته، پس تو می توانی آن را بخوانی.( هزار بار هم که توضیح بدهی که من نه عربی بلدم و نه زبانم عربی است هیچ فایده ای ندارد).


اصلا اعتنایی نکرده و خودم را مشغول صحبت کاری با همکار دیگرم نشان دادم، اما خود راننده فورا گفت: نه این عربی نیست پرشین است، زبان مردم ایران.

همکارم با اشاره به من گفت: خوب این هم که ایرانی است.


راننده با تعجب به فارسی پرسید: شما ایرانی هستید؟


به هلندی گفتم: بله من ایرانی هستم، ببخشید فکرم مشغول امور کاری ام است، برای همین اصلا متوجه صحبت ها نبودم.


خوشبختانه عکس العمل راننده هر چه بود اثری از خجالت در آن دیده نمی شد. شروع کرد به فارسی با من صحبت کردن که همان همکارم مسنم گفت: در هلند در جمع فقط باید هلندی صحبت کنید، برای تغییر موضوع بحث گفتم: مگه خودت آلان پیشنهاد ندادی که بزبان انگلیسی صحبت کنیم؟


گفت بهرحال بزبانی که همه بفهمند.


سعی کردم باقیمانده راه را با صحبت کاری بگذارم و سوالات فارسی آقای راننده را هم با آره و یا نه از سر خود باز کنم.( ترجیعا در جمع سعی می کنم که بزبانی که اکثریت به آن آشنایی دارند صحبت کنم، خودم هم وقتی در جمعی قرار می گیرم که با هم به زبانی که من نمی فهمم صحبت می کنند معذب هستم).


فردای آن روز وقتی یکی از همکاران داشت در جلوی دیگران از معجزات هموطن من تعریف می کرد، بشدت احساس بدی داشتم گویی این خودم بودم که این دورغ ها را سرهم کرده بودم و یا حداقل خودم را شریک جرم احساس می کردم. دلم می خواست با پذیرش عواقبش حقیقت را بگویم، بهترین موقع بود که با یکی دیگه از نقاط تاریک شخصیت خودم وادع کنم.


نفس عمیقی کشیده و تا آنجا که می شد خونسردانه گفتم: من اون کتاب رو می شناسم و می دانم که او نویسنده آن کتاب نبود.


همه سرها بطرف من برگشت، همکارم با تعجب پرسید: پس حرفهای اون چی؟


گفتم: بنظر من بقیه حرفهایش هم درست نبود، او نه می توانست انگلیسی صحبت بکند و نه استاد دانشگاه بود.


فکر می کنی دلیل اش از گفتن این حرفها چی بود؟ همکارم پرسید.


گفتم: مهمترین اش باید همان بحران هویت باشد که همه راجع به آن در میان مهاجرین زیاد شنیده اید، بعد هم احتمالا چون ما را دید که از هتلی گران قیمت بیرون می آمدیم، خواست در مقابل ما بنوعی کم نیاورد.



بعد از چند سوال و جواب دیگر، سوالی که منتطرش بودم با شوخی مطرح شد: ظاهرا پس همه شما ایرانی ها مشکل هویتی دارید چون تو هم می گی که فعال سیاسی هستی و از این حرفها؟


گفتم: من نگفتم که فعال سیاسی هستم، در جواب سوال از چه طریق تابعیت هلندی گرفته ای، گفته ام که پناهندگی سیاسی داشته ام، بهرحال ما از جامعه های تعریف نشده می آییم، جایی که شکل گیری هویت انسانی از پیچ خم های بسیار زیادی می گذرد و گاه اصلا هویت واقعی شکل نمی گیرد، علاوه بر این ممنوعیت های شدید و غیر قابل پذیرش فرهنگی، اجتماعی جامعه ما، دروغ را بعنوان راه حل و پلی بین واقعیت و مرز نباید ها ایجاد می کند. در مورد خودم می دانم که در آن جامعه از دروغ استفاده کرده ام(گاهی این دروغ گفتن انتخاب نبوده، اجباری گریز ناپذیر بوده است).



وقتی هم که به اینجا آمدم باز هم دروغ گفته ام، دچار بحران هویت هم شده ام، سعی خودم را کرده ام که با ساخت شخصیت های غیر واقعی برای خودم هویتی ایجاد بکنم، تنها فرقش این بوده که اولا سنم بسیار کمتر بوده و بعد هم زیاد به هویت های جعلی ام اجازه بلند پروازی نداده ام. این هموطن من هم احتمالا در مرحله گذر است، امیدوارم که بزودی بتواند بدون احتیاج به دروغ گفتن هویت خود را ساخته و یا خود را همانگونه که هست، بپذیرد.


بعد از سکوت بوجود آمده استفاده کرده ادامه دادم: یکی از چیزهایی که از این جامعه یاد گرفته ام این است که از خودم وچیزی که هستم خجالت نکشم. این منم، اونی هم که گفتم قسمتی از من بوده که ازش بسیار آموخته ام و چون فکر می کنم که توانسته ام ازش عبور کنم از گفتنش هم خجالت نمی کشم.




از اون ماجرا چند روزی گذشته است ولی من هنوز هم در ذهنم با آن مشغولم.
اگر در جایم مانده بودم احتمالا هرگز نمی توانستم شخصیت واقعی خودم را بشناسم، آنقدر در میان مرزهای دست و پا گیر آداب و آبرو و حرف و برداشت دیگران از یک طرف و ممنوعیت ها از طرف دیگر تحت فشار بودم که اصلا نمی توانستم پی به هویت واقعی خودم ببرم.
نمونه کوچک و ملموس آن اینکه ایران که بودم در هر جمعی فورا مشروب می آوردند، جو طوری بود که ننوشیدن مشروب حمل بر بی کلاسی و یا مذهبی بودن می شد. چند سال بعد از اینکه اینجا آمدم فهمیدم که اصلا علاقه ای به نوشیدن مشروب سنگین ندارم. برای کم نیاوردن باید انواع موسیقی را گوش می دادم، در حالی که مثلا از هوی متال سردرد می گرفتم و بسیاری چیزهای دیگر. در واقع این جامعه بود که سلیقه خودش را یه من تحمیل می کرد. من اونی بودم که ازم خواسته شده بود.

احتمالا برای همین است که همیشه به دیگران توصیه می کنم هویت خود را در خود پیدا کنند و نه در نگاه دیگران و یا اجبار جامعه....


(پانوشت)این قصه ظاهرا سر دراز دارد، هرچه سعی می کنم که جوری جمع اش کنم می بینم که باز هم نگفته زیاد است، حتما در وقتی دیگر بقیه اش را خواهم نوشت.








هیچ نظری موجود نیست: