۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

خارج نشینی، خوشبختی یا بدبختی؟


تازه از خرید آمده ام که تلفن زنگ می زند.

الو، چطوری خوبی؟

خوبم، مرسی، شما؟

نمی شناسی؟ به همین زودی دوست هایت را فراموش کرده ای؟

صدا شناس خوبی نیستم. حالا شما؟

عجله نکن، وقت زیاده، کمی به مغزت فشار بیار.

فشار آوردم، نمی شناسم، اما می دونم که از ایران تماس می گیری، چون اینجا کسی این بازی بی مزه را نمی کند.

اینجا اونجا نکن، تو که بچه بی هوشی نبودی، تو سعی کن منم راهنمایی می کنم.

ایرج تویی؟

نه، ایرج کدوم خریه.

محسن تویی؟

نه، بیشتر سعی کن.

تو جیب جا می گیری؟

خودم نه ولی یه چیزی دارم که......

بالاخره....

محسن تویی دیگه،از اولش حدس زدم، چون از تو مسخره تر وجود نداره، چه خبر؟ خوبی؟

چه خوبی بابا، عشق و صفا را شما اونجا می کنید، اینجا که فقط بدبختی است و بس، دمتون گرم که خودتون را نجات دادید و خوشبخت شدید، ما که تو این خراب شده جوانی مان به گند کشیده شد.

بقول خودت اینجا اونجا بازی در نیار، فرقی ندارد کجا باشی مهم اینه که از زندگی ات لذت ببری.

نفس ات از جای گرم در می آید ها، اینجا مگه می شده لذت برد، اونجاست که شما همه جوره می توانید حالتون را ببرید.


خوب بگذریم، حالا جطور شد یادی از من کردی؟

با بچه ها جمع شده بودیم لبی به شیشه بزنیم که بدبختی ها از یادمون بره، حرف تو حرف آمد و صحبت از شما خوش بحال ها شد گفتیم تماس بگیریم حالی ازت بپرسیم. تو که یادی از بدبخت بیچاره ها نمی کنی. آلان هم صدات رو پخش است(صدای حال و احوالپرسی بقیه).
چند دقیقه بعد.

محسن پرسید: هوا چطوره؟
افتضاح، غشیه لعنتی، آفتاب بود گرم، با دوچرخه رفتم خرید، وقت برگشتن باورن آمد سیل، خیس خالی برگشتم خونه.

دوچرخه؟ مگه تو ماشین نداری؟

چرا ولی بیشتر وقتها اگر هوا خوب باشه با دوچرخه می رم، خیلی حال می ده.

چی حال می ده.

دوچرخه سواری دیگه، هم ورزش است و هم صفا.

اون دوچرخه سواری ورزشی که کلی با خرید رفتن با دوچرخه فرق دارد؟ حتما یک زنبیل هم پشت دوچرخه ات آویزونه؟ نکن بابا، تو که اینقدر ضایع نبودی.

مانده ام چگونه می توانم سیستم استفاده از دوچرخه در اینجا را برایش در چند جمله توضیح بدهم، شاید هم اصلا نتوانم، ترجیح می دهم موضوع بحث را عوض کنم.

خوب چی دارید می نوشید؟

فکر کردی اینجا هم مثل اونجا بهشته که بریم انتخاب کنیم، هر چی تو بازار گیر می آمد دیگه، راستی اونجا چی بیشتر می نوشند؟ تو چی می نوشی؟

نمی دانم، زیاد اهلش نیستم، نهایت هفته ای یکی دو بار آبجو باز کنم.

قاط زدی رفته که، نکنه مواد حال می کنی؟ هلندی دیگه، اونجا هم که سیتی صفا.

نه بابا، من سیگار هم نمی کشم.

پس تفریح ات چیه؟ اصلا با چی حال می کنی؟

نمی دانم، اکثرا تماشای تلویزیون،مطالعه، اینترنت، قدم زدن تو مرکز شهر و رفتن به کافه و قهوه ای نوشیدن، دوچرخه سواری، گاهی سینما، هفته ای چند بار هم باشگاه ورزش.

همین؟

آره همین، پس چی خیال کردی؟

خلاف چی؟ لات بازی، دیسکو، کاباره، حال و حول.

کاباره که اصلا ندیده ام، دیسکو بندرت اگر پا بدهد، کنسرت البته سالی یکی دوبار.

پس به چه امید زنده ای؟ رفتی اونجا و از نعمت هایش استفاده نمی کنی، باز صد رحمت به ما که در این بدبختی و کمبود و ممنوعیت باز هم سعی می کنیم حالمون را از زندگی ببریم. آقا رو باش، زندگیش شده خرید با دوچرخه، تماشای تلویزیون، اینترنت و قدم زدن در خیابان، اینجا صد ساله ها هم زندگی شون از تو بهتره، ول کن خارج را پسر، بیا ایران لااقل بقیه عمرت را کمی زندگی کنی.


۶ نظر:

کهکشان گفت...

بسیار زیبا! هر دفعه که شما مطلبی می نویسی، فکر میکنم که یه نفر افکار من رو به روی کاغذ آورده.
از مطالب شما همیشه لذت میبرم و برای دوستان ایمیل میکنم. (همراه با اسم و آدرس وبلاگ شما)
شاد باشید.

فرنگی گفت...

مرسی کهمشان عزیز، لطف دارید

Unknown گفت...

مطلب جالبی بود - به قول قدیمیها توش خودمونو کشته ، بیرونش دیگران را

خیلی وقت بود آپدیت نکرده بودی ، دلم تنگ شده بود

فرنگی گفت...

مرسی علی عزیز، لطف دارید، می خواهم سعی کنم بیشتر "فرنگی" را فعال کنم، امیدوارم البته. موفق باشی

پرستو گفت...

حالا فکر کن اگه مثلا می گفتی که اینجا وسیله دست دوم خریدن یک رسم معموله چی می گفتن؟
چند سال پیش رفته بودم ایران یکی از همین عشق خارج های فامیل هی دنبال من راه می رفت تا غافل می شده یقه لباسهام رو از پشت می چسبید و به چشم بر هم زدنی یقه ام رو چپ و راست می کرد. ببینه مارک لباسهام چیه.
میان ماه من تا ماه گردون ....

ناشناس گفت...

محشر نوشته هاتون