۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

من اعتراف می کنم



دهه هفتاد شمسی بود که بالاخره نوبت من هم رسید، بخود که آمدم تو زندان انفرادی بودم. بازجویی اول با تهدید ها چند دقیقه ای بیشتر طول نکشیده بود، حالا منو تنها گذاشته بودند که تهدید ها اثر کند، ترس غلبه کند تا بازجویی اصلی را شروع کنند.

خوشبختانه کلی از این داستان ها خوانده بودم، می دانستم که روش کار این است که زندانی را تهدید کنند، بعد بگذارند که به تهدیدها فکر کند، ترس درون اش را پر کند، تا از نظر روحی آماده همکاری بشود.

اما من که چیزی برای لو دادن نداشتم، نه کار تشکیلاتی کرده بودم که کسی رو بخواهم لو بدهم و نه به راز سر بسته ای پی برده بودم.

خوانده بودم که: مسئله فقط شکستن زندانی است، اگر همه زندگیت را هم بدانند، می خواهند تو وادار کنند که با زبان خودت آنها را بگویی، بعد خودت را محکوم کنی، توبه کنی، تعهد همکاری بدهی ، التماس کنی که لطف نظام شامل حالت شده و تو را ببخشند.

چکار باید بکنم، مقاومت کنم؟ لذت مسخ کردنم را به دل بازجو بگذارم؟


یا میلان کوندرایی اش کنم؟ آنجایی که می گوید: اگر یک دیوانه با یک چاقو جلویت را بگیرد و بگوید قبول داری که من یک ماهی هستم؟ چکار می کنی؟ عاقلانه نیست که تایید اش کنی و ازش بگذری و یا اینکه با او شروع به بحث می کنی که اینطور نیست و...

یاد دوست عمویم افتادم، وقتی که عمویم زندان بود و خطر اعدام بالای سرش، همه هم می دانستند که او عمویم را لو داده است. گریه می کرد که کاش بیشتر می توانست مقاومت کند و کسی را لو نمی داد، همونی که چند سال بعد تو دهه چهل زندگی سکته کرد و مرد، وسط گریه مدام می گفت: می خواستم بازم مقاومت کنم، اما نمی شد، "آخه بد می زنند نامردا".

و من کم سن و سال آن وقتا، با تحقیر نگاهش می کردم و تو دلم می گفتم: بی عرضه خائن، کم آوردی، اگر طاقت چند تا مشت و لگد رو نداشتی غلط کردی رفتی سیاسی شدی....


تصمیم ام رو گرفتم، روش مقاومت رو انتخاب می کنم، نمی گذارم که یک شکنجه گر عقده ای و روانی با شکستن من نیاز سادیسمی اش را ارضا کند....

توی همین فکرها بودم که صدای سنگین حاجی تو راهرو پیچید با چند ضربه به در آهنی سلول: متهم بیارید اطاق بازجویی.

ضربان قلبم اوج گرفت، تهدید ها جلوی چشمم بود، پاهایم به لرزه افتاد، با چشم بند و دست بند، نگهبان مرا به اطاق بازجویی برده، دست بند را به صندلی بست و بعد.............


نمی دانم چندمین کشیده بود یا چندمین لگد یا توسری، شاید هم بعد از یکی از اون عربده هایش تو گوشم: بر علیه نظام بچه کونی، اینجا پاره ات می کنم...

که تسلیم روش میلان کوندرایی شدم و....


این را نوشتم چون می دانم که همین روزها شاهد اعترافات تلویزیونی دستگیر شدگان خواهیم بود. خواستم بگم نکنه یک وقت با تحقیر به اونا نگاه کنیم، هیچ کس نمی خواهد اعتراف کند، اما قدرت تحمل آدما با هم فرق داره، بعدش هم که: "آخه بد می زنند نامردا"

۴ نظر:

پرهام گفت...

نمیدونم این نوشته واقعی بود یا ساختگی! اگر واقعی بود همدردی میکنم و اگر ساختگی بود باز هم همدردی میکنم، چون که نمونه واقعی آن زیاد هست. اینطور اعتراف گرفتن و بخش آن برای داخلی و خارجی روشن هست و این بازیهای زشت را کسی باور ندارد.

Unknown گفت...

من واقعا موندم که آیااینا فکر می کنن ما اینقدر احمقیم که این اعترافات را باور کنیم؟

این کار برای رژیم هیچ فایده ای نداره جز مصمم کردن جنبش سبز و مردم.

کائنات گفت...

وای آقای فرنگی اینا در مورد خودتون بود؟؟؟ خیلی ناراحت شدم...:(
آدمای کثیفی هستن خیلی ولی در مقابل، آدمایی که با روشهای کثیف اینا مجبور بشن اعتراف کنن هم آدمای خیلی شجاعی هستن :)

آرمین گفت...

تازه بدترین روش اینه که نزننت و هی فکر کنی چقدر اینا خوبن و مواظب باشی یه موقع عصبانیشون نکنی!